پدر! آسمان ِ قصههایت کجاست؟
پدر همین دیشب بود که آخرالامر بغض 18-17 ساله را وا داد. رفت در اتاق کتابهایش. پای سجاده و گویا دل سیری گریسته بود. باز دلیلش را نمیدانم. اما دیگر از مادرم هم چیزی نمیپرسم.
ما تمام سالهای جنگ را زیر گوش بمبارانهای موسمی تهران بودیم. پدر ما را از جایمان تکان نمیداد. خودش در کار جبهه بود و جنگ. یادم آمد: مرا که شبی از صدای چون به مشت کوفتن درب خانه در پی زوزهی باد -تو بخوان زوزهی شلیک تیرهوائیها- گریهام گرفته بود، در امتداد داد و فریاد مادرم که بچه را کجا میبری... بغل زد. برد درست در ایوان خانه نشاند. گفت: ببین! این شعلههای سرخ را که به آسمان میپرند را نگاه کن. اینها خون شهیدان هستند که به آسمان میروند... آنقدر تند و تیز که اگر مانعی سر راهشان باشد؛ از راه برش میدارند! عجله دارند پسر! عجله! و من شیر فهم شدم و دیگر عادتم شد که تا آخرین شلیکها نگاه میکردم که دل آسمان سیاه چگونه خون آدمهای خوب را میبلعد. روزگار جنگ بود.
حالا جنگ تمام شده بود. نه قصهای بود از خون و آسمان، نه حتی صداهای مشت کوفتن بر درب خانه آزارمان میداد. جز پدر که تا دیشب مُهری ار ایام به لب داشت، همه عادی شده بودیم. وضعیت برای همه عادی بود. سفید. اما برای او نه. چیزی شبیه برزخ. وضعیت زرد. دیشب نمیدانم اوضاع چگونه شد. وضعیت برای او سفید است یا قرمز؟
* آنسال تابستان من دور از تهران جنگزده بودم و خبر را ظهر روزی تابستانی در خانهی خالهی شهرستانیام شنیدم. بعدش غریو شادی او بود که کف زنان و شادیکنان میگفت: تمام شد! بالاخره تمام شد!
2 نظر:
khyli inja ro dost daram va hamishe myam va matalebeton ro mikhonam faght khyli syahi inja aziyatam mikone soshyant keh byad roshanye byavarad chera syah??????????/
سوشیانت در سیاهی می آید. کلامش اما سپید است.
روی ماه امیر را ببوسید از طرف من.
Post a Comment
خانه >>