Friday, April 28, 2006

صبوحی (9)

حب الله نار لا یمر علی شیء الا احترقه.
عشق خدا آتشی است که بر هر چه بگذرد می سوزاند
مولا علی (ع)

Labels:

Thursday, April 27, 2006

در قلمرو فلسفه (1)

سعی بر این دارم تا هر از چند گاهی؛ سوالاتی را با تکیه بر «فلسفه» و خصوصا ً«فلسفه­ی دین» به عنوان حوزه­ی مورد مطالعه و «منطق» به عنوان ابزار تعقل مطرح کنم. شاید سایتی یا وبلاگی برای آن طراحی کنم که در آن مستقلاًً به این موضوعات بپردازم. علی ایحال همین جا پرسش­ها را مطرح می کنم و جواب­ها را هم در کامنت­ها منتشر خواهم کرد. از همه­ی اهل تفکر خواهشمندم در این رابطه مرا یاری دهند.

سوال اول: چرا محمّد، «خاتم» رسولان است و پس از او پیامبری نازل نشد؟ یا به عبارتی چرا قبل از او تعدد انبیا وجود داشت اما پس از او این امر ظاهرا ً منتفی شد؟
توجه: این سوال کلی است و می­توان آ­نرا برای «تمامی ادیانی» که داعیه­ی خاتمیت دارند، مطرح نمود. درواقع چون در حوزه­ی اسلام زندگی می­کنم و محیط پیرامون را داعیه­داران مسلمانی انباشته­اند، مثال برای دین اسلام آوردم.

پ.ن 1: جواب­ها به بحث گذاشته خواهد شد.
پ.ن 2: شروط پذیرفتن جواب­ها:
1- دلایل خود را فراتر از حوزه­ی عقل بیان نکنید. به عبارت دیگر جواب­ها باید کاملا منطقی و غیر متافیزیکی باشد. همچنین با استدلال های عرفی و روائی مانند استدلال های آیه و حدیثی به آن جواب ندهید.
2- عقلاً اصول دین غیر تقلیدی است. با استناد به حرف دیگران به آن جواب ندهید.
3- از براهین اثبات وجود خدا برای پاسخ دادن به آن استفاده نکنید. فرض بر این است که وجود خدا اثبات شده و عقل آن را پذیرفته است. به سوال توجه کنید و دلیل خاتمیت محمّد را بیان کنید.
پ.ن 3: درصورت امکان نام منابع و کتبی که مورد استفاده قرار گرفته است را بیان کنید.
پ.ن 4: جواب­هائی که دارای شروط بالا نباشند منتشر نخواهند شد.
پ.ن 5: دلیل خاصی برای مطرح نمودن این­گونه سوالات نمی­بینم مگر سهیم شدن در بخش پرورش تعقل در حوزه­ی دین. چیزی که امروزه برای شکوفائی دین سخت بدان محتاجیم و چه دور شدیم از آن. باب روش شهودی و استدلال­های باطنی و عرفانی همچنان باز و مفتوح و البته برای کسی چون من حداقل؛ سخت پسندیده و نیکوست اما در این محل به صرف تعقل جواب می­خواهم.

Friday, April 21, 2006

خسته

خسته­ام و شدیدا بی­حوصله. شاید ننویسم چندی. شاید. دلیلش سرعت اتفاقاتی است که این چند وقت، روح و جانم را درهم تنیدند. احتیاج به استراحتی عمیق دارم.
عمق و ابهت فاجعه­ی از دست دادن یاری که بیش از یازده سال از عمرت را با او و هم­نفس و هم­کلام او بودی، شاید این چنین مچاله­ام کرده. شاید. بازی زندگی در یک سال گذشته چنان دیوانه­وار سرعت گرفت که هم­زمان نفس مرا هم گرفت. مثال انسانی بدوی از دل جنگل هستم که به یکباره در جامعه­ای که همه چیز سرعتی دیوانه­وار دارد؛ پرتش کرده باشند.
احتیاج به استراحتی عمیق دارم. همین.

Sunday, April 16, 2006

از روزگاران

دیروز عیسی بر دار کردند و پیروانش شادی­ها کردند که گناه عالم بشست و برفت و سه روز پس از آن باز می­آید و عیسویان شادند از این رستخیز عظیم. در دین عیسویان و نه عیسی (چنانچه معتقدم باید حساب دین پیروان سایر ادیان –حداقل در ادیان سامی و زرتشتی- را نیز از پیامبرشان جدا کرد) هر که در وجود می­آید؛ گناهکار است به لحاظ گناه ازلی "آدم". گناهکار زاده می­شوند آدمیان و چاره­اش در همین صلیب و باز آمدن عیسی است.* حال که شادیشان بر این است، مبارکشان باد.
امروز اما محمد زاده شد. او را نبی رحمتش می­خوانند. چنانچه عیسی را پیامبر مهربانی­اش می­گویند. او را بسیاری با نام مادرش می­خوانند. چنانچه عیسی را. این دو پیامبر اما در طول حیاتشان نیز یکسان عمل کردند. هر دو با دشمنان شخصی­شان حلیم و مهربان بودند و هر دو آنجا که معبد خدای را بازار مکاره یافتند شوریدند. هر دو آمدند تا بساط جهل را که چهره­ی دین را پوشانیده بود از جا بکنند. بگذریم که در این عصر و روزگار کسانی داعیه­دار سرکردگی بر امت­های ایشانند که با این­همه یگانگی در رفتار پیامبرانشان علم جنگ و خون­ریزی بر ضد هم بلند کرده­اند. به راستی اگر محمد و عیسی باهم و در یک دوره بودند چنانچه به ظاهر پیروانشان هستند، با هم چنین عداوت و دشمنی می­کردند؟
امروز محمد زاده شد. حال که شادی مردمانش بر این است، مبارکشان باد.
می خواستم کمی از الهیات مسیحیت بنویسم که هر چه بیشتر دراین باره خواندم غصه­ام بیشتر شد. از تلاش­هائی که عیسویان برای توجیه مسائل مطرح شده در دین خویش کردند که از جهتی بسیار مهم و حائز اهمیت است. و این­که می­گویند مسیحیت دینی است آغشته به عرفان و شهود که عرفای خویش را می­کشد! و هرکه آمد تا در این دین راه­گشا باشد را به تیر جهالت از میان برداشتند. چنانچه در اسلام نمونه­هایش اندک نیستند. اما دیدم بی­فایده می­نماید. می­خواستم کمی از زمان عیسی بنویسم و اقداماتش را و طرز فکرش را و مقایسه­اش کنم با شرایط فکری و اجتماعی مسیحیان این زمانه. بازدیدم که بی­فایده است. خواستم کمی از لودگی­های مبلغان مسخره­ای چون کسی بنام "آگاپه" که در شبکه­های ماهواره­ای فارسی زبان به زبان­بازی و مسخره­گی مشغول است بنویسم و بگویم شخصا مسیحیان بسیاری را می­شناسم که به حرف­های مردک می­خندند و چرندیاتش را که به نام تبلیغ و توجیه آئین مسیح به خورد عوام­الناس می­دهد را طنز تلقی می­کنند؛ باز دیدم که چنان جامعه­ی فارسی زبان درخودتنیدگی فکری دارد و چنان مدعیان دروغین عیسی بر ذهن این بی­چاره­گان مسلطند و ابزارها به اختیار می­گیرند تا با جادوی رسانه­های هزاره سومی به نیرنگ، پایه و اساس سستی را در مغز مخاطبانشان بنشانند که این کوته نوشته­هایم راه به هیچ جا نخواهند برد. باشد که این سست اندیشه­های جای گرفته در اذهان مخاطبان ایشان به نسیمی از تعقل یک باره فرو بریزند. و مگر انفاس قدسی "روح الله" مددی کند برای زدودن این خزعبلات به نام دینش از چهره­ی ذهن پیروانش.
بگذریم. دیروز که در کتابخانه­ی دانشگاه مشغول تورق کتاب "غرر الحکم" بودم، به عباراتی عاشقانه از مولا علی برخوردم که سخت تنم لرزید و کل روز مرا ساخت. آنجا که می­گوید: مَا اَقبَحَ القَطیعَة بَعدَ الصِّلَةِ وَ الجَفاءَ بَعدَ الاَخاءِ والعِداوَة بَعدَ الصّفاءِ وَ زوالَ الاُلفَةِ بَعدَ اِستحکامِها... چقدر زشت است «قطع کردن» پس از پیوستن و «بی­وفائی» پس از برادری و «دشمنی» بعد از صفا و «زائل شدن دوستی» پس از استحکام آن... دیدم که یک­باره پرت شدم به خاطرات. به هرآنچه که کِشیدم و چشیدم. تلخی شراب کلمات علی فوق تصورم بود. کلام عاشقانه­ی علی را خاصیت این است که چون شراب تلخ، مرد افکن بود زورش! هم آنجا که به رندی و طنازی خاصی به مغازله و معاشقه با خدایش می­پردازد و از لا به لای حرف­هایش می­توان نوعی زیرکی و رندی قلندرانه هم یافت چنانچه دعای کمیلش به زعم من چنین است و هم اینجا که یک سر حرف از فراق می­زند و درد جدائی­ها، رسوخی بس شگفت در روح و جسم آدمی دارد.
از این هم بگذریم.
اما عیدانه.

صـــــلـــوات و درود نامــــــحــدود
ز خــــدا بــــر محــــمــد مـــحمود
آنـکه در کـــل آســـمـــان و زمـین
ز اول دهـــر تا به یـــوم الـــــدیـن
قلم و لوح و ماخــلـق در عـــــرش
قمر و شمس و مـااستقر در فرش
گـر جــنابش نـبــــود هــیچ نــبــود
مــمــکنــی بــاز نــامـدی به وجود
آنــکــه از مــهــرش، آدم، آدم شد
حضرتـش صفـــوة و مـــکــرم شـد
اوســت معــــنای عــلت غـــائــی
اوســت اســـرار ذات یـکــتــائـــی
اوســـت آئــینـه­ی مجـــلّـــی ذات
اوســت مسـتـجمـع جمیـع صفات
آنــــکـــــه او دم دمـــیـــــد در آدم
روح آدم بــه او شـــدی هـــمـــدم
آنــــکـــه با نوح گــشت پشتیبان
گاه طوفـان معیــــن و کشتیـــبان
آنـکـه با مـــهــر او خــــلیــــل الله
ره نــمــا شــد بـه مـــردم گمراه
آنکه گفت از درخـــت نور سخــن
جلوه گر شــد بــه وادی ایــمـــن
آنکه در طور جلـوه گـــر گـــردیــد
جـــلـــوه­اش منــــظر نــظر گردید
کوه و مـوسـی و ناظـــران دگــــر
در عــدم بســـته جمـله بار سفر
مستقر کـوه شـد رونــده چـو آب
هــم نیـــاورده روح موسـی تــاب
روح موســـائــیــان هــمــه بر باد
رفت و هم کـوه می­رود چــون باد
خود موسـی فتاد و رفت از هوش
باز آوریــدش هـــمـــو در هــــوش
او دمـــیـــدی به سوی مریـم روح
زو شــدی باب ماسوی مفـــتـــوح
آنـــکه اسم گرامــیــش احــــمــد
مشتــق آمد ز اسـم پـاک احــــــد

چقدر بنویسم باید گذاشت و گذشت؟

* برای مثال رجوع کنید به رساله­ی اول پولس رسول به قرنتیان، باب 15، آیات 8-3.
** غرر الحکم / ص 756.
*** شعر از دیباچه­ی ساقی نامه­ای است که سال پیش سرودم.

Wednesday, April 12, 2006

اندک اندک جمع مستان...

نامه یک خط بود. هنوز «شبگردی»؟
یک خط جواب دادم: بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود!

در دلم می گذرد... دوستان رفته باز می­آیند. هرکه رفته روزی می­رسد. می­آیند و می­مانند. حرف «بود» است و بودن­ها. حرف «ماندن» است. چقدر خوب. بهار است دیگر!

Friday, April 07, 2006

صبوحی (8)

سبُّوح! سبُّوح! سبُّوحٌ قدوس. ربُ الملائکة و الروح...
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

Labels:

ریاضیاتِ ادیان

شاید این خاصیت من باشد که با دو دست که فعلا یکیش هم انگشتانش زخم و زیلی است، می­خواهم چند هندوانه­ را با هم بلند کنم. قاعدتا هم کار پیش نمی­رود و می­شود همین که قولی بدهی که مطلبی را ادامه دار بنویسی اما نیمه تمامش بگذاری تا شاید وقتی دیگر!
القصه؛ چندی است که گیر بدی به ریاضیات که مشغولیت درسی دبیرستان بود داده­ام و حسابی هوائی شدم تا باز از صفر ریاضیات را شروع کنم به خواندن. شاید روزی بفهمم زاویه­ی ادیان با هم چند درجه است!
خلاصه دنبال ریاضی­دان عاشق می­گردم! کسی سراغ ندارد؟

Thursday, April 06, 2006

خانه­ی پدری

از شهر تهران اگر به سمت اصفهان حرکت کنی و در دشت­هائی که فاصله­ی زمین تا آسمان زیاد نمی­نماید؛ طی طریق کنی، لاجرم در بین راه به "سه راهی سلفچگان" می­رسی که انتخاب مسیر حرکت به سمت مقصد اصفهان را در چند گزینه می­بینی. راه خمین، راه گلپایگان یا راه کمربندی. اگر راه دیگری هست من نرفتم و نمی­دانم!
در دلت هست که در بین راه غیر کویر زیبا، آبی هم ببینی و تفرج­گاهی کوهستانی هم بیابی پس راه گلپایگان و خوانسار را برمی­گزینی که از کویر اولی به منطقه­ای برسی که چون نگینی در دل بیابان خشک خودنمائی می­کند. شهری سرسبز با آب و هوائی کوهستانی. پر از چشمه­سار و درخت­های گونه­گون. شهر لاله­های سرنگون "اشک مریم".
خوانسار در ۱۳۵ كيلومتری استان اصفهان قرار دارد. اين شهرستان در دامنه كوه های زاگرس شرقی در دره باريكی در دامنه كوه های قبله و گلستانكوه واقع شده است. از طرف شمال به گلپايگان و از جنوب به فريدن محدود می شود که قدمتش را به بیش از هزار سال می­رسانند.
در افسانه­ها وجه تسمیه­ی خوانسار را که به زبان محلی "خو-سار" یا عامیانه­تر "خون­سار"ش می­خوانند مربوط به ساربانی دانسته­اند که گویا اشرار خونش را به ناحق بر زمین ریخته­اند و از آن است که این شهر لاله­ پرور شد و شد خونسار.
زبان مردمانش راه به فارسی قدیم (دَری و پهلوی) می­برد. با شیوه­ی ادای مخصوص به خود که منحصر بفرد است و بر شیرنی زبانش افزوده است. به طور مثال می­توان نوع گویش و زبانشان را نزدیک به زبان دوبیتی های فهلوی حضرت باباطاهر دانست که لری قدیم است.
به سرچشمه­ی خوانسار که بروی؛ در یک نقطه گویا عرفان و فقه را می­بینی که به هم رسیدند و هیچ­کدام جای دیگری را تنگ نکرده­اند. مقبره­ی پیر خوانسار که مدفن "سید صدرالدين حسيني" پايه گذار مذهب تشيع (از اصفهان تا اراك و از بروجرد تا خوزستان) در قرن ششم هجری است گویا مشایخ و پیران و فقیهی چون "شهید ثانی" را نیز در خود جای داده است. خاکش عجیب متبرک است! چشمه­ای بس پاک درست از زیر بقعه می­گذرد که هیچ­گاه برکتش را از مردم دریغ نکرده است. چشمه­اش هم درویشی است آخر!
این­جا را در زمانی نه­چندان دور "دارالمومنین" هم می­گفتند. اما کیست که صدای ادیب و محمودی خوانساری را نشنیده باشد؟ این­جا صدای خوش هنوز هم بسیار می­یابی. خوانسار اهل نظر فراوان داشت. همچو جناب "سید محمد تقی غضنفری" عارف کامل، که نماز پدرم را در طفولیتش می­خرید برای امواتی که نماز قضا داشتند، با آن­که پدر هنوز به سن تکلیف شرعی نرسیده بود اما می­دانست چه می­کند که اهل نظر بود و....

به اصفهان نمی­رسی و همین­جا اتراق می­کنی. این­جا خوانسار است. خانه­ی پدری.
*منبع عکس­: amical.blogspot.com
سه عکس دیگر از خوانسار: 1 (سرچشمه) , 2 (گلستانکوه) , 3 (باغی با رود سرچشمه)