Saturday, May 31, 2008

برای حسین نوروزی و بانو


ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم
برای حسین نوروزی و بانو با تمام موسیقی‌های عالم

برای دیدن در اندازه‌ی واقعی روی آن کلیک کنید

Friday, May 30, 2008

و تو چه می‌دانی که درد چیست!

یک‌هفته بستری شدن در بیمارستان و ده روزی دست-و-پنجه نرم کردن با سنگ‌های کلیه‌ی سمت راست که عاقبت کار را به عمل جراحی کشاند و درد و درد که هنوز گریبانم را گرفته و دوستانی که فکر می‌کنند سرم جای خوشی گرم است لابد، تمام این روزهای من بود. گفته باشم که مینو برای من مادری کرد و اگر نبود تلخی ایام بیشتر بود با این درد کلیه [چه به‌خاطر سنگ باشد یا هرچه دیگر] که درد جان‌کاهی‌ست و در مردها معروف است با درد زایمان زنان برابری می‌کند.
در بیمارستان و در حین اوقاتی که درد امان می‌داد فرصتی پیش‌آمد تا به لطف عزیزی که برای من کتاب می‌فرستاد یک دوره‌ی تمام داستان‌های مثنوی معنوی را با کتاب حشمت‌الله ریاضی مرور کنم که برای خودم بسیار سودمندش دیدم. ضمن این‌که خواندن کتاب کنفسیوس اثر کارل یاسپرس، از دیگر نتایج بیمارستان‌نشینی این چند روز بود. اما از گزارش‌گری خواندنی‌ها که بگذریم، در طول این مدت بسیار فرصت فکر کردن پیش آمد در این که ما زنده‌ایم یا لااقل سخت می‌کوشیم که زنده بمانیم. نکته‌ی ساده و شاید خنده داری باشد اما کوشش‌های اطرافیانی که راضی می‌شدند زیر بار سخت‌ترین عمل‌های جراحی بروند تا دو روزی را شاید بهتر و بی‌دردتر زندگی کنند، یا بی‌قراری‌های‌شان، داد و هوارشان، وقتی که می‌خواستند به‌هوش آیند و دو باره پا به‌دنیایی بگذارند که از فردای‌اش بی‌خبر بودند، همه دلایل روشنی بر جان دوستی آدمی دارد که مرا سخت به‌فکر فرو می‌برد و شاید هم نتیجه‌اش این شد که روزی نشستم به ترجمه‌ی Philosophical Thinking About Death and Dying که از نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم‌اش. کسی چه می‌داند؟!

Saturday, May 17, 2008

و اما پرسپولیس!

با قهرمانی پرسپولیس حس گنگی به‌سراغ‌ام آمد. پرت شدم به‌سال‌هایی که جوان‌تر بودم و طرف‌دار دو آتشه‌ی این تیم. چه زود گذشت! یاد این تیم برای من نوستالژی شدیدی به‌همراه دارد. خاطراتی از 5 سالگی تا کنون.
دقیقاً به‌خاطرم می‌آید که 6-5 ساله بودم با دو کودک دیگر در مهدکودک. یکی از دیگری پرسید: پرسپولیسی هستی یا استقلالی؟ قرمزی یا آبی؟ آن‌دیگری گفت: آبی. ناخودآگاه با حالت تاسف به او گفتم: چرا آخه؟ قرمز که خیلی خوبه! پرسپولیس خیلی خوبه. این درحالی بود که قطعاً تا آن زمان در قید هیچ تیمی نبودم. من پرسپولیس را در ضمیرم دوست داشتم. چرا که بعدها فهمیدم سرخ، رنگ محبوب کودکی‌های رنگین من بود.
قهرمانی مبارک.

زندان دسته بندی‌ها

برای من این «لیبل‌های نوشته» یا دسته بندی‌ها یا ... زندان شده بود. خفه‌ام می‌کرد بعد از هر نوشته و به غلط کردن‌ام می‌انداخت. مثلاً عکس می‌گذاشتم از آزادی، اما برای من این فقط یک عکس نبود. هزار حرف دیگر هم بود. هزار لیبل و دسته باید درست می‌کردم. خلاصه این مفتعلن مفتعلن‌ها کشته بود مرا.* همه را بر می‌دارم به تدریج مگر برای نوشته‌های دنباله‌دار.

پ.ن. این روزها به‌شدت نگران‌ام و غم‌زده با اعصابی درهم که قرار از معده و هزار جای دیگرم نیز گرفته. حال‌ام از این جماعت به‌هم می‌خورد.

* اشاره به این بیت مولوی: رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل - مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا!

Wednesday, May 14, 2008

آزادی






آزادی و ... همین! کافی نیست؟
برای بهتر دیدن عکس‌ها روی آن‌ها کلیک کنید.

شیعیان لبنان و خیابان انقلاب

شهرداری ۳ میلیارد تومان به شیعیان لبنانی كمك می‌كند. خوب بکند! مثلاً می‌خواهند بگویند کمک غیر دولتی بوده و مردم شهیدپرور تهران خودشان با دستان شریف خودشان این مبلغ را به حساب جناب نصرالله واریز کردند تا وقتی حزب الله در این وانفسایی که به‌وجود آورده (+و+و+و...) سلاح خرید یا از این پول جاهایی هزینه کرد، جماعت نگویند دولت ایران به کشت و کشتار دامن می‌زند. ما هم که احمق! اصلاً نمی‌فهمیم دنیا دست کیست و اصولاً کی به کیست. این یکی که در باب خر فرض کردن ملت همیشه در صحنه بود که بی‌تعارف عادت آقایان شده، اما بعد، فقط یکی جان مادرش به این شهرداری نفهم منطقه 6 یا هر قبرستان دیگری که متصدی آسفالت و پیاده‌روهای حدّفاصل چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب است، این موضوع بدیهی را حالی کند که گه زدن و زیر-و-رو کردن و به امان خدا ول کردن جایی به‌نام پیاده‌رو، علاوه بر کثافت‌کاری و گرد و غبارسازی و این‌جور چیزها، خطرات جانی هم برای ملت به‌همراه دارد. تکانی به اعضای شریف بدهید و این معضل ساده را بعد از ماه‌ها حل کنید.
پ.ن. در مورد این موضوع بیشتر خواهم نوشت و دقیقاً با همین ادبیات. اگر نارحت می‌شوید از خواندن آن‌ها صرف نظر کنید.

Thursday, May 08, 2008

رند عالم سوز و فنچ‌ها

تصویر «رند عالم سوز» به درخواست خودشان حذف شد!
تهران - کریم‌خان - قهوه‌خانه‌ی کنار نشر ثالث

Wednesday, May 07, 2008

ظل ممدود

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد...
(حضرت حافظ)

Labels:

Saturday, May 03, 2008

خبرها همیشه منتظر می‌مانند

اگر این خبر درست باشد، اتفاقی عجیب در زندگی‌ام رخ خواهد داد. خبرها گویا همیشه منتظر زمانی هست‌اند که باید گفته شوند. خبر، بغضی نشکفته را به‌همراه داشت. چیزی از جنس نذر برای امام رضا.
پ.ن.1: فردا به موزه‌ی سعدآباد خواهم رفت برای تحقیق صحت خبر. چیزی‌ست شبیه سقوط یک جهان راز از عالم ملکوت به عالم ناسوت.
پ.ن.2: من بی می ناب زیستن نتوانم - بی باده، کشید بار تن نتوانم / من بنده‌ی آن دمم که ساقی گوید - یک جام دگر بگیر و من نتوانم. (خیام)

Thursday, May 01, 2008

دنیای کودکانه‌ی خیال

حسین نوروزی - 11 اردیبهشت ماه 1387
تهران - کریم‌خان - قهوه‌خانه‌ی کنار نشر ثالث

غم نان و دگر هیچ

من ماشین ندارم و اگر هم داشتم لابد پول بنزین نداشتم. تمام رفت-و-آمدهای من با تاکسی یا آژانس نزدیک منزل است گاهی هم از مترو. سوار اتوبوس نمی‌شوم چون طاقت خفگی و فشار ندارم. طاقت ندارم طرف مریضی موقع سوار شدن، از ابتدای اتوبوس خودش را بمالد به مردم از پیر و جوان و به من نیز ایضاً، تا جایی آرام بگیرد و باز داستان مالیدن را وقت پیاده شدن تکرار کند. طاقت ندارم کسی با پررویی تمام، میان فشار و خفگی، دست‌اش را تا جایی که می‌تواند در جیب کت یا شلوارم فرو کند و هر‌چه دم دست‌اش رسید را بدزدد. تمام تفریح‌ام هم -اگر اسم‌اش را بشود تفریح گذاشت- دیدارهایی گاه و بی‌گاه با دوستان است در گوشه‌ی دنج قهوه‌خانه‌ای معمولی و ارزان و نه کافی‌شاپ‌های مدرن و باکلاس که برای یک فنجان قهوه‌ی پفکی کمتر از 6-7هزار طلب نمی‌کنند. مثلاً زیر زمین کنار نشر ثالث که برای ناهار فقط کوفته دارد و قلیان هم در آن آزاد است. حسین از آن سر تهران می‌آید و من هم از این سر شهر لعنتی. یا سینا زرتاب یا علی یا ... چه فرقی می‌کند اصلاً. با یکی حرف‌مان می‌کشد به گنون و علائم جهانی کالی یوگا، با یکی به ادبیات کودک. یکی از گرافیک می‌گوید، یکی از شعر و موسیقی. قلیانی چاق می‌کنیم، دو تا چایی یا رفقا سیگاری و در نهایت به‌قول مهتدی افسرده‌تر از آن‌چه بودیم می‌شویم و خداحافظ تا شاید بار دیگری که هم‌دیگر را باز ببینیم. خوب این همه‌ی بالا-پایین‌های ماست برای زندگی مثلاً. از لحظه‌ای که از خانه بیرون می‌زنی، غم هم زیر دل‌ات می‌زند. خیابان‌ها شلوغ و پر صدا در این گرما که نمی‌فهمی طرح زوج و فرد اگر نبود چه می‌شد. کرایه‌ها الکی الکی دارای نرخ‌های بی‌در-و-پیکر شده‌اند. یکی هم نیست بگوید: نامسلمان‌ها خوب کرایه را که سه‌لا-چهارلا حساب می‌کنی یکی دیگر که زورش می‌رسد هم جور دیگری - جای دیگری ترا یا زن و بچه‌ی ترا می‌دوشد. بگذریم.
می‌خواستم کمی از غم نان بنویسم که بی‌تعارف خیلی‌هایمان را خفت کرده. یعنی یقه و پاچه‌ی خیلی‌ها را گرفته. دقت کردید؟ یقه و پاچه را هر دو. یعنی بالا و پایین‌مان را یکی کرده. مسبب اصلی هم سیاست‌های غلط اقتصادی‌ست که به‌مدد هوش و حواس و درایت و کفایت و مدیریت مسئولان نظام آثارش هر روز خدا از یک قسمتی که جر خورده رخ می‌نماید. جمعیت بی‌کار را تا به‌حال درست شمارش کردید؟ نه! ترا به آن‌که اعتقاد دارید! جرأت دارید برای خودتان هم که شده با طبقه بندی فوق محرمانه یک آماری بگیرید و درصدش را جلوی چشمان مبارکتان بگذارید؟ من 3-2 ماه دیگر بر می‌گردم سر همان کار دولتی قدیم‌ام. با همان ماهی فلان قدر همراه با طعم توهین و تهمت و افترا و سرزنش و زیرآب زنی رفقای اداره، برای دو زار عواید اضافه بر سازمان آخر ماه از همان عنایات مدیر محترم. این‌ها را می‌خوریم و یک نوش جان هم پشت سرش ادا می‌کنیم به‌خودمان، اما دیگری که از همین هم محروم است چه؟ احمدی نژاد هم که قرار است 5-4 سال دیگر برای خودش به سفرهای استانی برود و عشق کند. خلاصه منتظرم ببینم چه بلایی می‌خواهد سر رفقایم بیاید. همین!