Wednesday, August 30, 2006
Tuesday, August 29, 2006
نی شناسای نبیام نی ولی
هست از هر مذهبی آگاهیام
اله اله؛ من حسین اللهیام
بندهی کس نیستم تا زندهام
او خدای من، من او را بندهام
نی شناسای نبیام نی ولی
من حسینی میشناسم بن علی
اله اله؛ من حسین اللهیام
بندهی کس نیستم تا زندهام
او خدای من، من او را بندهام
نی شناسای نبیام نی ولی
من حسینی میشناسم بن علی
(جناب عمان سامانی)
Monday, August 28, 2006
یک خبر جدی و فوری
پیغامی از یک دوست بسیار عزیز برایم ارسال شده است. متن آنرا برایتان بی هیچ مقدمه و مؤخره میگذارم همینجا. خبر جدی است. پس جدیاش بگیرید لطفا.
سلام، 4شنبه،5شنبه و جمعه، 8، 9 و 10 شهريور بازارچه ي خيريه بهزيستي در پل رومي است. حتما برويد و از كارهاي دستي و نقاشي هاي بچه هاي كوچك بهزيستي خريد كنيد. چون چند وقته كه حسابي دارن كار مي كنند به اميد اينكه فروش داشته باشند. اين كمترين كاريه كه مي تونيم بكنيم. اين ايميل رو براي همه ي دوستانتون هم بفرستيد. آدرس: پل رومي،خ حسن اكبري، كوچه هاله، مجتمع بهزيستي شهداي هفتم تير. يا خ فرشته، خ آقا بزرگي، خ حسن اكبري، كوچه هاله، مجتمع بهزيستي شهداي هفتم تير. يا ميدان تجريش،خ مقصود بيك، كوچه دهقان، كوچه هاله، مجتمع بهزيستي شهداي هفتم.
Sunday, August 27, 2006
دکتر نصر و باقی قضایا!
1- داریوش ملکوتِ عزیز در ذیل نوشتهی قبلیام چند خطی را به اختصار و البته پر نکته در خصوص اخلاق سلوکی دکتر نصر نوشته است. من همینجا اعلام میکنم که اتفاقا من در بسیاری از نکات گفته شده تا آنجا که بواسطهی مطالعهی آثار نصر مطلع هستم، با داریوش همداستانم.
اما چنانچه خود وی هم گفته همانگونه که مقام علمی نصر محفوظ است اما توجیهگر عمل وی نیست. من نیز دقیقا همین جمله را با زبانی دیگر برای سروش بهکار بردم و همین امر اتفاقا باعث شد که از «لحن» سروش برنجم. حرف من و گلهی من نیز دقیقا برای همین لحن وی بود و نه باورهای متضاد او با نصر. انتظار من از سروش این بود که لحنش یادآور ادبیات کسانی که اتفاقا خود وی بارها از ایشان آزارها دیده، نباشد. به باور من سروش «وزن کلمات» را میداند و درشتی کلامش –که از قدر و قدرت علمیاش نمیکاهد- نیز کاملا آگاهانه بوده. لحن او را نه داریوش و نه هیچ کس دیگر نیز نمیتواند توجیه علمی کند. استفاده از واژههای دفتر فرح پهلوی و سلطنت، دیر زمانیاست که از سوی کسانی برای سرکوبهای «علمی-شخصیتی» افراد بهکار برده شده است. طوری که با از میان بردن فرد تمام شخصیت علمی فرد نیز به ورطهی فراموشی سپرده میشود.
اما روی دیگر سخنم با داریوش است. گفتم که نبرد را گاهی استفاده از درشتی چاره ساز است. اما آیا هر درشتی و ناسزائی؟ مخدوش کردن «ذهن ایرانی» با ترفندی که در بن این کلمات نهفته است، اگر چه شاید باعث جا خالی کردن حریف برای مدتی شود اما آیا بهجاست که ما هم در مقام نظارهگر آنرا گوارای وجود حریف بخت برگشته بدانیم؟ این سخن علی است که برای دشمنت هر چند کافر هم عدالت بخواه. همگان نیز دیدند که وقتی از سوابق سروش سخنی و سوالی به میان میآید، هرچند جوابی تکراری و غیر قابل توجیه در آستین دکتر باشد، رنگ صورت وی نمائی دیگر بهخود میگیرد!
2- اما نظر خودم را هم در خصوص نصر گفته باشم که خیال همه راحت شود و این قصه پایانی درخور بیابد. نصر فیلسوفی است که سالیان سال است با رشته حکمای سنتی آمد و شد دارد. این بواسطهی سابقهی خانوادگی و محیط رشد و نمو وی در تمام سالهای زندگیش است. یک اتفاق ساده رخ داده. او رنگ محیطی به خود گرفته که در آن زیسته. سادگی صوفیانه زیستن را با زندگی در دم و دستگاه دولتی پیوند داده. پدرانش همه صوفی بودند. صوفیهائی در سلک عظیم و گسترده و زنجیروار ِرابطهی مرید و مرادی. خود وی نیز چنین است و پیرو فرقهای است. سرسپرده است به پیری و رفتار سلوکیاش در همین محدوده شکل گرفته است. بر او نمیتوان خرده گرفت که چرا در دنیای معاصر چنینی. ذهن وی در عرفان قدیم مانده و اتفاقا آنرا ناب میشمارد. حداکثر تلاش وی بهزعم من –اگر به مریدی وی متهم نشوم- پاک ماندن در همین حیطه است.
می گویند ریاکار است و طرفی از عرفان نبسته. لق لقهی زبانش معرفت است وگرنه او دو روئی پارسانماست. دلیلش هم کتبی است که نگاشته. وی در اکثر [یا تمام؟] آنها از «خود» لافی زده است. اگر عارف و اهل طریق است این دم زدن پیاپیاش از «خود» چه معنا دارد؟ در اینجا من نظری نمیتوانم داد. من از تهمت زدن میترسم و گریزانم. اما چیزی که واضح است، نصر در کتابهایش بسیار به تمجید از خود پرداخته است. در این امر با داریوش همعقیدهام. این را دیدم. اما در نهان و خلوت وی نبودم که بدانم در خلوت نیز آن کار دیگر میکند یا نه تا آنرا بلکل خارج از کرانهی معرفتی بدانم.
با این همه وی بسیار در علوم عرفان، ادبیات و هنر کار کرده. فعالیت علمیاش گشوده به روی همه کس است. مقالات بسیار دارد و کلا حیات علمی پرباری دارد. از این رو برایم بسیار قابل احترام است و نه به هیچ دلیل دیگری.
3- اما داستان مرید و مریدپروری. من به دلایلی کاملا شخصی که دوست هم ندارم آنرا وسط وبلاگ جار بزنم، با چیزی بهنام رابطهی مرید و مرادی مشکل دارم و آنرا نمیپذیرم. آنرا تجربه کردم. هم در حلقههای علمی و هم صوفیانه. پاسخ خود را در این حلقهها که مدت مدیدی نیز در آنها چرخ زدم، نیافتم. تا در نهایت رفیق راهی پاسخ را در کلامی بی هیچ منت و زحمت در اختیارم گذاشت. در نهایت به «رفیق راه» معتقدم تا پیر و مرشدیِ مرسوم. همین. باقی همه اضافات است.
4- دوستان زحمت نکشند و برای این مورد آخر مخصوصا، از آسمان ریسمان کشی نکنند به کرهی خاکی. من همهی آن ابیات و نکتهها و ظرایفی را که میخواهید بگوئید را خواندهام و درک کردم اما با آنها مخالفم. خیال همه راحت؛ خضر راهی را هم که حضرت حافظ برای طی طریق بدان معتقد بود را هم مرشد و پیری این چنینی که مرسوم است نمید انم. دلیل؟ لطف کرده اسم مرشد جناب حافظ را ذکر فرمائید!
اما چنانچه خود وی هم گفته همانگونه که مقام علمی نصر محفوظ است اما توجیهگر عمل وی نیست. من نیز دقیقا همین جمله را با زبانی دیگر برای سروش بهکار بردم و همین امر اتفاقا باعث شد که از «لحن» سروش برنجم. حرف من و گلهی من نیز دقیقا برای همین لحن وی بود و نه باورهای متضاد او با نصر. انتظار من از سروش این بود که لحنش یادآور ادبیات کسانی که اتفاقا خود وی بارها از ایشان آزارها دیده، نباشد. به باور من سروش «وزن کلمات» را میداند و درشتی کلامش –که از قدر و قدرت علمیاش نمیکاهد- نیز کاملا آگاهانه بوده. لحن او را نه داریوش و نه هیچ کس دیگر نیز نمیتواند توجیه علمی کند. استفاده از واژههای دفتر فرح پهلوی و سلطنت، دیر زمانیاست که از سوی کسانی برای سرکوبهای «علمی-شخصیتی» افراد بهکار برده شده است. طوری که با از میان بردن فرد تمام شخصیت علمی فرد نیز به ورطهی فراموشی سپرده میشود.
اما روی دیگر سخنم با داریوش است. گفتم که نبرد را گاهی استفاده از درشتی چاره ساز است. اما آیا هر درشتی و ناسزائی؟ مخدوش کردن «ذهن ایرانی» با ترفندی که در بن این کلمات نهفته است، اگر چه شاید باعث جا خالی کردن حریف برای مدتی شود اما آیا بهجاست که ما هم در مقام نظارهگر آنرا گوارای وجود حریف بخت برگشته بدانیم؟ این سخن علی است که برای دشمنت هر چند کافر هم عدالت بخواه. همگان نیز دیدند که وقتی از سوابق سروش سخنی و سوالی به میان میآید، هرچند جوابی تکراری و غیر قابل توجیه در آستین دکتر باشد، رنگ صورت وی نمائی دیگر بهخود میگیرد!
2- اما نظر خودم را هم در خصوص نصر گفته باشم که خیال همه راحت شود و این قصه پایانی درخور بیابد. نصر فیلسوفی است که سالیان سال است با رشته حکمای سنتی آمد و شد دارد. این بواسطهی سابقهی خانوادگی و محیط رشد و نمو وی در تمام سالهای زندگیش است. یک اتفاق ساده رخ داده. او رنگ محیطی به خود گرفته که در آن زیسته. سادگی صوفیانه زیستن را با زندگی در دم و دستگاه دولتی پیوند داده. پدرانش همه صوفی بودند. صوفیهائی در سلک عظیم و گسترده و زنجیروار ِرابطهی مرید و مرادی. خود وی نیز چنین است و پیرو فرقهای است. سرسپرده است به پیری و رفتار سلوکیاش در همین محدوده شکل گرفته است. بر او نمیتوان خرده گرفت که چرا در دنیای معاصر چنینی. ذهن وی در عرفان قدیم مانده و اتفاقا آنرا ناب میشمارد. حداکثر تلاش وی بهزعم من –اگر به مریدی وی متهم نشوم- پاک ماندن در همین حیطه است.
می گویند ریاکار است و طرفی از عرفان نبسته. لق لقهی زبانش معرفت است وگرنه او دو روئی پارسانماست. دلیلش هم کتبی است که نگاشته. وی در اکثر [یا تمام؟] آنها از «خود» لافی زده است. اگر عارف و اهل طریق است این دم زدن پیاپیاش از «خود» چه معنا دارد؟ در اینجا من نظری نمیتوانم داد. من از تهمت زدن میترسم و گریزانم. اما چیزی که واضح است، نصر در کتابهایش بسیار به تمجید از خود پرداخته است. در این امر با داریوش همعقیدهام. این را دیدم. اما در نهان و خلوت وی نبودم که بدانم در خلوت نیز آن کار دیگر میکند یا نه تا آنرا بلکل خارج از کرانهی معرفتی بدانم.
با این همه وی بسیار در علوم عرفان، ادبیات و هنر کار کرده. فعالیت علمیاش گشوده به روی همه کس است. مقالات بسیار دارد و کلا حیات علمی پرباری دارد. از این رو برایم بسیار قابل احترام است و نه به هیچ دلیل دیگری.
3- اما داستان مرید و مریدپروری. من به دلایلی کاملا شخصی که دوست هم ندارم آنرا وسط وبلاگ جار بزنم، با چیزی بهنام رابطهی مرید و مرادی مشکل دارم و آنرا نمیپذیرم. آنرا تجربه کردم. هم در حلقههای علمی و هم صوفیانه. پاسخ خود را در این حلقهها که مدت مدیدی نیز در آنها چرخ زدم، نیافتم. تا در نهایت رفیق راهی پاسخ را در کلامی بی هیچ منت و زحمت در اختیارم گذاشت. در نهایت به «رفیق راه» معتقدم تا پیر و مرشدیِ مرسوم. همین. باقی همه اضافات است.
4- دوستان زحمت نکشند و برای این مورد آخر مخصوصا، از آسمان ریسمان کشی نکنند به کرهی خاکی. من همهی آن ابیات و نکتهها و ظرایفی را که میخواهید بگوئید را خواندهام و درک کردم اما با آنها مخالفم. خیال همه راحت؛ خضر راهی را هم که حضرت حافظ برای طی طریق بدان معتقد بود را هم مرشد و پیری این چنینی که مرسوم است نمید انم. دلیل؟ لطف کرده اسم مرشد جناب حافظ را ذکر فرمائید!
Labels: سروشنامه
Friday, August 25, 2006
قصهی ایام
1- چندیاست که دستم به نوشتن نمیرود. نه اینکه نخواهم بنویسم. نه. واژهها گاه چنان هجوم میآورند که به راستی از پایم در میآورند. اما دستم یاری نمیکند. فکرم و جسمم در کشاکشی عجیب گرفتار آمده و گاه ساعتها مبهوت امری درظاهر عادی میشوم. فلسفهها و اشراقها؛ هر دو در من به جنگی افتادهاند که نتیجهاش برای من تا به حال که جز خستگی و درماندگی نبوده است. مدتهاست که ذهن و روحم عرصهی نبرد این دو سخت جاناست. بسان کسی میمانم که نه راهِ رفتش مشخص است و نه جادهای برای برگشت. دیر زمانیاست که دیگر با شادیهای عام شاد نمیشوم با غمهای ایشان نیز محزون. به آنکه میپرستید قصدم ترسیم چهرهای تافتهی جدا بافته از عموم برای خود نیست! اما روزگار چنینم کرده است.
نه میپندارم که مسلمانم. نه مسیحی؛ نه زرتشتی و بودائی. به دین یهود هم که از اساس راهمان نمیدهند. دچار بیدینی عجیبی شدم. لزوم دین برایم مشخص است اما جهان را طور دیگر هم به من نشان دادهاند. طوری فراتر از مسلکهای رایج. کدامشان را پی گیرم؟ سوالیاست که آزارم میدهد. هیچگاه نپسندیدم که دوگانهورزی کنم. دوست ندارم برای عامه طوری باشم و برای خودم جور دیگر. ظاهر و باطن را نمیپسندم که دو جور متفاوت باشد. شاید چون از عهدهام بر نمیآید اینگونهام. حال این تفاوتهای در عمل عقل و دل بیقرارم ساخته. هویتم را گم کردهام. خودم را و همه چیزم را نیز هم. نمیدانم.
کشاکش مابین این دو نیرو را چنانچه افتد و دانی عمری به قدمت بشر برایش در نظر گرفتهاند. همه نیز تجربهاش کردهاند. اما گاه دعوا چنان بالا میگیرد که شخص را مستاصل میکنند. درد خانمان سوزی است. دچار شکت میکند. ذهنت را از انسجام قبلی پاکسازی میکند. قلبت را نیز میفشرد. انبوه سوالاتی که در هر مرحله از سلوک شخصیات دچارش شدی از بزرگ و کوچک به یکیاره بر سرت خراب میشود و الخ.
این است روزگار من در این ایام.
2- میان همهی دغدغهها و بگیر و ببندهای عقل و عشقی؛ ماجرای سمینار دین و مدرنیتهی کذائی هم داستان خود را دارد. راستش از صبح حالم مساعد بود. برای سروش و سخرانیاش نرفته بودم. زمزمههای نیامدنش نیز به گوشم رسیده بود و توقعی را هم در من برنمیانگیخت. اما با شنیدن همان جملهی معروفش* که کنایه به دکتر نصر از همه جا بیخبر یا باخبر زده بود حالم واقعا بههم خورد. احساس تهوع یکباره، چیزی بود که باعث شد مجلس را پس از چندی که از شوک حرف سروش بیرون آمدم ترک کنم.
بحث عقیده نیست. «هرکه هرجور بخواهد میتواند فکر کند» جملهای است که به آن سخت معتقدم اما نیش جملهی سروش که در نهاد خود بیادبی پیچیده به الفاظ مودبانه را دارا بود سخت مرا نیز آزرد. دکتر نصر برایم احترامی برمیانگیزد که کسانی چون کربن و علامه طباطبائی. نه که او را همپایه ایشان بدانم یا حتی با وی همعقیده باشم؛ اما وی را حداقل پیرو راستینی از فیلسوفانی که در نوع خود بسیار منشا خیر بودند، میدانم. ایناست که بیحرمتی به وی را چنانچه بر سروش؛ هیچ بر نمیتابم.
بعدا جملهی سروش به نظرم سبکسری عالمانهای جلوه کرد که ناشی از وجود هیبت و نفوذ فیلسوفانی چون نصر بر ادبیات دین و تفکر دینی است. جوری که انگار سروش سخت مستاصل از وجود همچو وی شده است. در یک کلام عجز سروش را به چشم دیدم و به گوش شنیدم. لزوما عجز بزرگی را دیدن آن قدرها هم عجیب نیست. پهلوان چون دستش تهی از حربهی کارامد است گاهی نیرنگی، داد و هواری و چه باک بد و بیراهی هم چاشنی نبرد میکند. تو این عمل سروش را همان زخم زبان وی پندار. رستم هم چو از نیروی سهراب به تنگ آمده بود حیلهای اندیشید! نه در بزرگی رستم شکی است و نه در قدر و قدرت سهراب. روزگار است دیگر.
* سروش در سمینار کذائی گفته بود: و البته آن را در جامهاي از الفاظ پرطمطراق ميپوشانند، و سر حلقه آنان كه روزگاري از دفتر فرح پهلوي با تلسكوپ اشراق به دنبال امر قدسي درآسمان سلطنت ميگشت، اينك پر مدّعا تر از هميشه به مدد مدّاحان و شاگردان ديرين خود به ميدان آوازهجويي پانهاده است.
لینک متن کامل مقالهی دکتر سروش.
نه میپندارم که مسلمانم. نه مسیحی؛ نه زرتشتی و بودائی. به دین یهود هم که از اساس راهمان نمیدهند. دچار بیدینی عجیبی شدم. لزوم دین برایم مشخص است اما جهان را طور دیگر هم به من نشان دادهاند. طوری فراتر از مسلکهای رایج. کدامشان را پی گیرم؟ سوالیاست که آزارم میدهد. هیچگاه نپسندیدم که دوگانهورزی کنم. دوست ندارم برای عامه طوری باشم و برای خودم جور دیگر. ظاهر و باطن را نمیپسندم که دو جور متفاوت باشد. شاید چون از عهدهام بر نمیآید اینگونهام. حال این تفاوتهای در عمل عقل و دل بیقرارم ساخته. هویتم را گم کردهام. خودم را و همه چیزم را نیز هم. نمیدانم.
کشاکش مابین این دو نیرو را چنانچه افتد و دانی عمری به قدمت بشر برایش در نظر گرفتهاند. همه نیز تجربهاش کردهاند. اما گاه دعوا چنان بالا میگیرد که شخص را مستاصل میکنند. درد خانمان سوزی است. دچار شکت میکند. ذهنت را از انسجام قبلی پاکسازی میکند. قلبت را نیز میفشرد. انبوه سوالاتی که در هر مرحله از سلوک شخصیات دچارش شدی از بزرگ و کوچک به یکیاره بر سرت خراب میشود و الخ.
این است روزگار من در این ایام.
2- میان همهی دغدغهها و بگیر و ببندهای عقل و عشقی؛ ماجرای سمینار دین و مدرنیتهی کذائی هم داستان خود را دارد. راستش از صبح حالم مساعد بود. برای سروش و سخرانیاش نرفته بودم. زمزمههای نیامدنش نیز به گوشم رسیده بود و توقعی را هم در من برنمیانگیخت. اما با شنیدن همان جملهی معروفش* که کنایه به دکتر نصر از همه جا بیخبر یا باخبر زده بود حالم واقعا بههم خورد. احساس تهوع یکباره، چیزی بود که باعث شد مجلس را پس از چندی که از شوک حرف سروش بیرون آمدم ترک کنم.
بحث عقیده نیست. «هرکه هرجور بخواهد میتواند فکر کند» جملهای است که به آن سخت معتقدم اما نیش جملهی سروش که در نهاد خود بیادبی پیچیده به الفاظ مودبانه را دارا بود سخت مرا نیز آزرد. دکتر نصر برایم احترامی برمیانگیزد که کسانی چون کربن و علامه طباطبائی. نه که او را همپایه ایشان بدانم یا حتی با وی همعقیده باشم؛ اما وی را حداقل پیرو راستینی از فیلسوفانی که در نوع خود بسیار منشا خیر بودند، میدانم. ایناست که بیحرمتی به وی را چنانچه بر سروش؛ هیچ بر نمیتابم.
بعدا جملهی سروش به نظرم سبکسری عالمانهای جلوه کرد که ناشی از وجود هیبت و نفوذ فیلسوفانی چون نصر بر ادبیات دین و تفکر دینی است. جوری که انگار سروش سخت مستاصل از وجود همچو وی شده است. در یک کلام عجز سروش را به چشم دیدم و به گوش شنیدم. لزوما عجز بزرگی را دیدن آن قدرها هم عجیب نیست. پهلوان چون دستش تهی از حربهی کارامد است گاهی نیرنگی، داد و هواری و چه باک بد و بیراهی هم چاشنی نبرد میکند. تو این عمل سروش را همان زخم زبان وی پندار. رستم هم چو از نیروی سهراب به تنگ آمده بود حیلهای اندیشید! نه در بزرگی رستم شکی است و نه در قدر و قدرت سهراب. روزگار است دیگر.
* سروش در سمینار کذائی گفته بود: و البته آن را در جامهاي از الفاظ پرطمطراق ميپوشانند، و سر حلقه آنان كه روزگاري از دفتر فرح پهلوي با تلسكوپ اشراق به دنبال امر قدسي درآسمان سلطنت ميگشت، اينك پر مدّعا تر از هميشه به مدد مدّاحان و شاگردان ديرين خود به ميدان آوازهجويي پانهاده است.
لینک متن کامل مقالهی دکتر سروش.
Saturday, August 19, 2006
القصه...
خوب. «نوذر پرنگ» هم رفت. مات شده بودم با رفتنش. من از نزدیک ندیده بودمش اما اوضاع و احوالاتش را هر از چندگاهی خصوصا آنزمان که دوستی مشترک بواسطهی پدرش که از رفیقان نزدیک او بود، پیگیر و مطلع بودم. تصنیفی هم که گروه دانشجویان موسیقی سوره بر اساس شعری از وی چند سال قبل ساخته بودند را نیز شنیده بودم. بیا مستی مکن بنشین! نمیبینی دگر مارا....
می دانستم که جنونی مردی وارسته از بند تن بود. او چندین سال قبل مرده بود. مراسمی هم که سالیان پیش برایش گرفته بودند گوئی مراسم سالگردی باشد برای کسی که از بند این دنیا سالیان سال بود که رهیده بود. حالا که رسما رفته بود و خبر رفتنش را نه چون زندگی مهجورانهاش در خفا بلکه علنی کرده بود، می توان هرجا سراغش را گرفت و غزل از او خواند. همین. اینرا نوشتم که یادمانی از او در این دفتر ثبت افتد.
می دانستم که جنونی مردی وارسته از بند تن بود. او چندین سال قبل مرده بود. مراسمی هم که سالیان پیش برایش گرفته بودند گوئی مراسم سالگردی باشد برای کسی که از بند این دنیا سالیان سال بود که رهیده بود. حالا که رسما رفته بود و خبر رفتنش را نه چون زندگی مهجورانهاش در خفا بلکه علنی کرده بود، می توان هرجا سراغش را گرفت و غزل از او خواند. همین. اینرا نوشتم که یادمانی از او در این دفتر ثبت افتد.
پ.ن. 1: چند ترانه با اشعاری از نوذر پرنگ
پ.ن. 2: شرح حالی مختصر به همراه چند غزل از او
پ.ن. 3: عکسی دیگر از پرنگ (منبع ایسنا)
پ.ن. 2: شرح حالی مختصر به همراه چند غزل از او
پ.ن. 3: عکسی دیگر از پرنگ (منبع ایسنا)
Monday, August 14, 2006
سمینار دین و مدرنیته
محمد علی ابطحی در وبلاگش خبر از برگزاری سمیناری تحت عنوان «دین و مدرنیته» داده است. همین پنجشنبه در حسینیه ارشاد. سخنرانانش که چنگی به دل نمیزنند غیر یکی دوتا که مطمئنم کاملا تخصصی به مقولهی مورد اشاره پرداختهاند. باید دید و شنید. بیشتر شبیه تلاشی جانکاه برای برپا نگه داشتن چند اسم است. مخصوصا پانل اولش! عیبی ندارد. همین که سمیناری تحت این عنوان برگزار میشود جای شکرش باقیست. به قول خود ایشان از مسائل جدی و ضروری دنیای امروز و کشور ماست!
میرویم تا ببینیم چه شود.
میرویم تا ببینیم چه شود.
Sunday, August 13, 2006
آن سیزده!
دلم تنگ بود. بازهم خاطرهها. دیوان شهریار را برداشتم و باز کردم. سیزدهِ نوروز نیست اما... سیزده را همه عالم بهدر از شهر امروز
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بهدرم
من خود آن سیزدهم کز همه عالم بهدرم
Monday, August 07, 2006
صبوحی (12) - عیدانه
وَفَدتُ عَلی الکریم بغَیر ِزاد
مِنَ الحَسَناتِ و قلبِ سلیم
وَ حملُ زاد اَقبَحُ کُل شَیء
اذا کانَ الوُفُود عَلَی الکریم
مِنَ الحَسَناتِ و قلبِ سلیم
وَ حملُ زاد اَقبَحُ کُل شَیء
اذا کانَ الوُفُود عَلَی الکریم
با دست خالی – هم در ظاهر (حسنات) و هم در باطن (قلب سلیم) – بر «کریم» وارد شدم!
برای کسی که میخواهد بر کریمی وارد شود، حمل زاد قبیح است.
برای کسی که میخواهد بر کریمی وارد شود، حمل زاد قبیح است.
پ.ن: علی بر کفن سلمان پارسی 2 بیت شعر نوشت. گوئی همهی عرفان را بر آن نوشت. بیت دوم ختم کار است. از این بیت سنگینتر و کاملتر در عرفان نیافتم. راه ما نیز چنین بادا.
Labels: صبوحی
در همه موجود، علی بود*
واژههای نیک عالم، همه تقدیم او باد. همین. عاجزم. چه کنم؟
برای بزرگ سخنور همهی تاریخ، حرف زدن بیهوده مینمایاند. اینطور نیست؟ تو بگو: چه کسی را میتوانی چنان که علیست معرفیام نمائی؟ در دایرهی قسمت وی من نقطهی تسلیمم. دستانم بالاست. نه. بر سر نهاده چون ذلیلان و بر خاک فتادهام. که لطف آن چه تو اندیشی؛ حکم آن چه تو فرمایی.
بزرگ و ابرمرد. خارج از قواعد انسانیاش سنجیدهاند. صفاتش را به درستی خداگونه برشمردهاند. این همه صفاتِ در کمالِ تضاد؟ مگر انسان نیست؟ چگونه است؟ مرد سکوت و سخن! مرد نبرد و نازک اندیشیهای عاشقانه! مرد اجتماع و خلوت! مرد عرفان و عقل! مرد نخلستان و قضاوت، مرد اقتصاد و ریاضت! مرد هرچه تضاد الهی گونه است. بشر اینگونه است؟ به راستی باید با حکیم بوعلی سینا همآوا شد که: ها علیٌ بشرٌ کیفَ بشر؟
همین است که در طیف طرفدارانش از چپ و تودهای میبینی تا ملایان اسلام پیشه! از حکیم و فیلسوف میبینی تا عیارانِ یکلاقبای زورگیر! خشک متعصبان دینی تا درویشی که حکم ظاهر را وقعی نمینهد. طیفی از مرتاضان هند تا میلیونرها. تصویرش هم در خانقاهست هم در مسجد و حسینیه هم باشگاه ورزشی و هم در رستورانهای شیک یا حتی نمایشگاههای ماشین آخرین سیستم!
رسوخ عشقی چنین را خندهدار است اگر مانند عقبماندگان ذهنی منوط به شمشیر و زور بدانیم....
برای بزرگ سخنور همهی تاریخ، حرف زدن بیهوده مینمایاند. اینطور نیست؟ تو بگو: چه کسی را میتوانی چنان که علیست معرفیام نمائی؟ در دایرهی قسمت وی من نقطهی تسلیمم. دستانم بالاست. نه. بر سر نهاده چون ذلیلان و بر خاک فتادهام. که لطف آن چه تو اندیشی؛ حکم آن چه تو فرمایی.
بزرگ و ابرمرد. خارج از قواعد انسانیاش سنجیدهاند. صفاتش را به درستی خداگونه برشمردهاند. این همه صفاتِ در کمالِ تضاد؟ مگر انسان نیست؟ چگونه است؟ مرد سکوت و سخن! مرد نبرد و نازک اندیشیهای عاشقانه! مرد اجتماع و خلوت! مرد عرفان و عقل! مرد نخلستان و قضاوت، مرد اقتصاد و ریاضت! مرد هرچه تضاد الهی گونه است. بشر اینگونه است؟ به راستی باید با حکیم بوعلی سینا همآوا شد که: ها علیٌ بشرٌ کیفَ بشر؟
همین است که در طیف طرفدارانش از چپ و تودهای میبینی تا ملایان اسلام پیشه! از حکیم و فیلسوف میبینی تا عیارانِ یکلاقبای زورگیر! خشک متعصبان دینی تا درویشی که حکم ظاهر را وقعی نمینهد. طیفی از مرتاضان هند تا میلیونرها. تصویرش هم در خانقاهست هم در مسجد و حسینیه هم باشگاه ورزشی و هم در رستورانهای شیک یا حتی نمایشگاههای ماشین آخرین سیستم!
رسوخ عشقی چنین را خندهدار است اگر مانند عقبماندگان ذهنی منوط به شمشیر و زور بدانیم....
* بخشی از نامهای که برای یک دوست نگاشته بودم. درست 10سال پیش در چنین روزی.
Friday, August 04, 2006
مسخ عقل جمعی
زمانه، زمانهی رفتنهاست. گذاشتنها و گذشتنها. حیف. خبر رفتن دو تن از وبلاگستان (با عناوینی چون مدت نامعلوم و ...) سختم آمد. «امیر حسین سام» از یک سبد آواز نو و «مهدی خلجی» از کتابچه که آنچه تا کنون در آن نوشته بود را پاره کرده و حالا جز اوراقی سپید، نمیتوانی در آن چیزی بیابی.
فجایع بشری هم درست در بیخ گوش جهان تکرار میشود. میمانیم ما که نسلی سوختهایم و روزی را بی آنکه صدای جنگ در گوشمان نباشد؛ نداشتیم. تو بگو آنکه افزون بر 9855 روز، صدای سوختن و بردن و قتل و جنگ را در گوش داشته باشد، روزگارش را چگونه باید بگذراند؟
ذهن آدمی را دیدی که گاهی برآن قفلی ناپیدا میزنند؟ کسی را دیدی که از هجوم یکبارهی درد و رنج و فکر و خیال، ناگهان مسخ شود، یخ شود و سرد؟ در این شرایط دشوار و پر هیاهو نیز گوئی با «عقل جمعی» چنان کردند که مسخ شده و بیتحرک نظارهگر فجایع امروزی ایران و جهان است.
راستش را بخواهید سخت به نظریهی «دین؛ راهی برای گفتگو» بیاعتقاد شدم. دین همیشهی تاریخ که محملی برای جنگ و ستیز بوده. این نادرست انگاری است که آنرا در شرایط فعلی که کلماتی چون «حقوق بشر» و «دموکراسی» براستی باعث قهقهه و طنزی شده و چون پیراهن دلقکان به کارشان میبرند، دین را راهی برای گفتگو بین دو گروه تشنه به خون هم به کار ببریم و حتی در اعتقاد من نفتی است که بر آتش جنگ میزنند تا شعلهورترش کنند. اشتباه میکنیم اگر این زمانه را بستری برای جامهی عمل پوشاندن بر این نظریات آرمانی بدانیم. روزگار دیوانهایست. با دیوانه نیز صحبت از آرام و قرار اجتماعی و قانونی زدن همان قدر دیوانگی است و بیهوده تلاش.
در عوض سخت مشغول مطالعه روی منابعی هستم که پیرو نظریهی «مرگ فلسفه» هستند. دوستدارم اگر از مناظری اجتماعی و انسانی به قضیه نگاه کردهاند با مطالعهی آثارشان بر عمق افکارم بیافزایم. البته خواه ناخواه در معرض تیر قرار دادن ذهن تبعاتی را نیز به دنبال دارد که گریز از آنها اگر چه محال نیست اما از گزند آن بلکل گریختن و دور از دسترس آنها بودن نیز محال است. چه باک؟!
راستی چه باک، وقتی به راحتی انسانها میمیرند و کسی ککش هم نمیگزد کمی سختی روح و عقل را متحمل شد تا شاید راه به جائی دیگر غیر از واژههای کهنه و فرسودهی فلسفی و منطقی ببرد؟ برای زندگی در شرایط بیمنطقی آنهم از نوع «نظم نوین جهانی!» که فعلا از «احمدی نژاد» تا «بوش» مدعی برپائی آن هستند، راه را باید از مُردهخوریهای رایج علمی جدا کرد و این جز با برهم زدن بساط پایههای مرداب ذهن و درگیر کردن آن با نظریاتی که روزگاری دراز با مسخرهکردنها و دستکم گرفتنها که شاید به خاطر ترس از رویاروئی با آنها بود، صرفا نادرست انگاشته میشد؛ به دست نمیآید.
فجایع بشری هم درست در بیخ گوش جهان تکرار میشود. میمانیم ما که نسلی سوختهایم و روزی را بی آنکه صدای جنگ در گوشمان نباشد؛ نداشتیم. تو بگو آنکه افزون بر 9855 روز، صدای سوختن و بردن و قتل و جنگ را در گوش داشته باشد، روزگارش را چگونه باید بگذراند؟
ذهن آدمی را دیدی که گاهی برآن قفلی ناپیدا میزنند؟ کسی را دیدی که از هجوم یکبارهی درد و رنج و فکر و خیال، ناگهان مسخ شود، یخ شود و سرد؟ در این شرایط دشوار و پر هیاهو نیز گوئی با «عقل جمعی» چنان کردند که مسخ شده و بیتحرک نظارهگر فجایع امروزی ایران و جهان است.
راستش را بخواهید سخت به نظریهی «دین؛ راهی برای گفتگو» بیاعتقاد شدم. دین همیشهی تاریخ که محملی برای جنگ و ستیز بوده. این نادرست انگاری است که آنرا در شرایط فعلی که کلماتی چون «حقوق بشر» و «دموکراسی» براستی باعث قهقهه و طنزی شده و چون پیراهن دلقکان به کارشان میبرند، دین را راهی برای گفتگو بین دو گروه تشنه به خون هم به کار ببریم و حتی در اعتقاد من نفتی است که بر آتش جنگ میزنند تا شعلهورترش کنند. اشتباه میکنیم اگر این زمانه را بستری برای جامهی عمل پوشاندن بر این نظریات آرمانی بدانیم. روزگار دیوانهایست. با دیوانه نیز صحبت از آرام و قرار اجتماعی و قانونی زدن همان قدر دیوانگی است و بیهوده تلاش.
در عوض سخت مشغول مطالعه روی منابعی هستم که پیرو نظریهی «مرگ فلسفه» هستند. دوستدارم اگر از مناظری اجتماعی و انسانی به قضیه نگاه کردهاند با مطالعهی آثارشان بر عمق افکارم بیافزایم. البته خواه ناخواه در معرض تیر قرار دادن ذهن تبعاتی را نیز به دنبال دارد که گریز از آنها اگر چه محال نیست اما از گزند آن بلکل گریختن و دور از دسترس آنها بودن نیز محال است. چه باک؟!
راستی چه باک، وقتی به راحتی انسانها میمیرند و کسی ککش هم نمیگزد کمی سختی روح و عقل را متحمل شد تا شاید راه به جائی دیگر غیر از واژههای کهنه و فرسودهی فلسفی و منطقی ببرد؟ برای زندگی در شرایط بیمنطقی آنهم از نوع «نظم نوین جهانی!» که فعلا از «احمدی نژاد» تا «بوش» مدعی برپائی آن هستند، راه را باید از مُردهخوریهای رایج علمی جدا کرد و این جز با برهم زدن بساط پایههای مرداب ذهن و درگیر کردن آن با نظریاتی که روزگاری دراز با مسخرهکردنها و دستکم گرفتنها که شاید به خاطر ترس از رویاروئی با آنها بود، صرفا نادرست انگاشته میشد؛ به دست نمیآید.