اولین جملهای که امروز با من سخن گفت همین
چند خط دردنامهی «رها» است. ساعت 8 صبح جمعه بود. گفته بود برایش بنویسم. از سفارشی نوشتن بیزارم. اما دیدم که درد، درد مشترک است. خودم چشیدهام و حال، باز با یاد آوری رها، دردی عجیب اول صبح به سراغم میآید. احساس میکنم که گونهام را کسی با مشت کبود کرده، شکمم را، پاهایم را یکی نه، چند تن به لگد کوفتهاند و پیراهنم را پاره کردند و عینکی که خرد میشود کنار خیابان هدایت، کمی بالاتر از صفیعلیشاه. فقط به جرم اینکه در سالگرد سلاخی «فروهرها» پسرک نحیفی را که دست در دست مادرش داشت گرفته بودند و هی میزدند نامردها و من آرام به یکیشان گفتم نزن برادر. نزن. تا پرسید: چی؟ منتظر جواب نشد و شروع کرد. نگذاشت جوابش بدهم که آخر این را که میزنید، مادر دارد و چون شما از زیر بته به عمل نیامده. حیوان نیست. پسرک را لت و پار کردند و مادرش....
«از این روزها میترسم» یا «وقایع نگاری این روزها»
کم کم روحی که از او فقط ردپائی مانده بود، باز حلول میکند. باز به جسمی مینشیند. باز عیان میشود. چرا نکند؟ چرا نشود؟ در همهی مکاتب حلولی-دینی جهان، روح وقتی حلول میکند که شرایطش فراهم باشد. روح، انسانش را، جاندارش را باید بیابد و آنگاه حلول اتفاق میافتد! حال این روح خشونت، آهسته اما باز دارد حلولی تزریق گونه در جامعه پیدا میکند که شرایطش فراهم است.
در جائی نوشته بودم و به جد معتقدم که ناف ایرانی جماعت را با افراط و تفریط میبرند. از روشنفکرمان تا عامهی مردممان. بنگر به شریعتی، سید جلال تا شاملو و... که همهشان بت شدند و هستند. هر کدامشان در نهان که مینوشتند بالاخره یا افراط بود یا تفریط و اندکی راه میانه. حتی خودشان زخم خوردهی اینگونه اخلاق بودند (شریعتی: در ایران اهل تسننم میخوانند و در عربستان، شیعهی غالی. جلال: داستان سهتار. شاملو: برای مشتی نمونهی خروار. داستان پریا) اما آن یکی در نقد و نقادی مروج نوعی خشونت میشود و به آن نوعی الوهیت قائل میشود. نسخه از امام حسین میپیچد اما در جامعهای ناهمگون از اخلاق حسینی پیادهاش میکند. آن یکی بر غرب چنان میتازد که گوئی ما ولی نعمت تام و تمام ایشانیم. یکی در تضاد با مذهب که بنیان اخلاق جامعه (حداقل جامعهی ایرانی) است و بسیار بسیار بیشتر گردش بر دامن عوام نشسته. این درد هم از نشأت گرفتههای افراط و تفریط است که عوام به آن دچارند. عوام که زبان سخن و کتاب سرشان نمیشود برای بُروزش، کتک و زور است که چاره سازی میکند برایشان.
برگردیم به ماجرای حلول. ناگفته هم پیداست که شرایطش بسیار ناب و برای رشد نمو دوباره بسیار مهیاست. اگر در جوامع دیگر از اینگونه موارد بخواهید سراغ بگیرید، بسیار است. اما فرقش این است که پلیسی هست که در کل مبرا از اخلاق ایشان است. آن جا حداقل دلت میتواند به برخورد پلیس و پیگیری و پیجوئیهای پلیس گرم باشد. در ثانی، آنجا به نام مذهب و دین بر سرت نمیکوبند. بحث زورگیری یا حداکثر ترویج مکتب اجتماعی خودشان است. غیر دولتی است و از خزانهی ملت و بیت المال جامعه خرجش نمیکنند تا فربهتر شود و با پول مردم بر سر همین مردم بزنند.
آری از این روزها میترسم. بر مشامم بوی نطفهای روح دمیده شده میآید و زمان را میبینم که آبستن حوادثی است که همراه زایش فرزند شیطان، میآیند. نیاز به مکاشفه نیست. اوضاع بر همین منوال باشد باید منتظر حوادث ناگواری بود.
مردی که میگرید.
مرد برای چه گریه میکنی؟ نا امیدی؟ پریشانی؟ خستهای و از سیاهی دلت گرفته؟ مبادا دل به سیاهی دهی. برخیز. اینجا زمین پر حادثهای است. ماندن در این زمین هم حادثهجو میخواهد. برای توئی که خسته از حوادثی اینجا مناسب نیست. چه کسی گفته باید باشیم و بجنگیم؟ با چه؟ با که؟ جنگ، جنگ تا پیروزی. خنده دار است. این زمین به امید پیروزی چهار هزار سالی میشود که دارد میجنگد. غرق در دشمن شدیم و خود، دشمن هم شدیم اما پیروز نشدیم. زمین، زمین شکست است. سوشیانت برای چیست؟ از آرزوی سه-چهار هزار ساله خبر نمیدهد؟ همین مهدی ِ خودمان. از آرزوی اسلاف و اخلاف دین حکایت نمیکند؟ اینجا سرزمین آرزوهای بر باد رفته است. لااقل جائی برو که پیشینهی انتظارش را یا گم کرده باشند یا اصلا نداشته باشند.
برادر. اینجا اگر ماندی؛ گریه کار ساز نیست. دریا دریا گریه پشت امید به روز نجات است. یا بمان و اگر اهل جنگ نیستی با چیرهدستی بنگر یا برو. برو. شاید گریه بر وطنی که در آن غریبی کار عاقلانهای نباشد. بگو که خیال وطن و خانهی پدری دست از سرت بردارد. قاصدک را بپران.