Wednesday, March 29, 2006
Sunday, March 26, 2006
تولد زرتشت
نیز میدانیم که بر اساس روایات دینی زرتشتی؛ تاریخ جهان به 12هزار سال محدود است که به 4 دورهی 3 هزار ساله تقسیم میشود. در سه هزارهی اول، آفرینش مینوی اتفاق میافتد که میتوانیم آنرا با تعبیر فیض اقدس یا خلق علمی که ابن عربی به کار برده است منطبق دانست (خلق معنوی). فَرَوَهَر زرتشت نیز در پایان همین سههزارهی اول همراه با دیگر آفریده های مینوی خلق میگردد. در سه هزارهی دوم، خلقت گیتی و ماده اتفاق میافتد. در این 6 هزار سال 2 حمله از سوی اهریمن صورت میگیرد. اولی در پایان سههزارهی اول و دومی در پایان سههزارهی دوم. در اولین حمله، اهورا مزدا را میبینیم که با خواندن ورد و دعا اهریمن را بیهوش می کند اما در بار دوم حمله اهریمن را میبینیم که تا حدی پیروز میشود. در این مرحله است که آفرینش خیر و شر اتفاق میافتد. در 6هزار سال باقی مانده عملا خیر و شر به هم آمیخته میشوند. زرتشت نیز در میانهی این 6هزار ساله متولد میشود. یعنی اول سههزارهی چهارم یا آخر سههزارهی سوم. بنابراین از زمان تولد وی تا پایان جهان 3هزار سال از عمر جهان باقی است.
اما این 3 عنصر (فَرَه، فَرَوَهَر و جوهر تن) چگونه با هم ترکیب میشوند تا زرتشت به دنیا بیاید، داستانی زیبا و اسطورهوار دارد.
1- فَرَه: این عنصر در ازل جزئی از اهورامزدا بوده است که به روشنی بیپایان (گروستان=خانهی نغمهها یا تطبیقا "فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر" به تعبیر قرآنی و اعلی علیین و محل مرضات) میپیوندد. این عنصر از آنمحل به خورشید، سپس ماه و ستارگان و از آنجا به آتشی میپیوندد که در خانهی "زوئیش" مادر ِ مادر زرتشت میسوزد. این عنصر در لحظهی تولد "دوغدو" مادر زرتشت، به وی میرسد و چنان وی را درخشان میکند که تا چند خانهی اطراف از نور "دوغدو" روشن میگردد. این نور ایزدی، البته چنانچه همیشهی تاریخ چنین بوده، بر برخی از جادوان (جادوگران) گران میآید. به حیله و نیرنگ بر پدر "دغدو" فشار میآورند تا وی را طرد کند. ناچار مادر زرتشت مجبور به ترک خانه شده و آواره به دیار "رَ گَ" یا "ری" آمده و با "پورشسب" ازدواج میکند.
2- فَرَوَهَر: این عنصر را دو امشاسپند* (بهمن= وُهومَنَه و اردیبهشت=اَشَوَهیشتَه) را در ساقهی هوم** آورده و به درختی پیوند زدند. این ساقه ماند تا زمان معلوم! زمانی که "پورشسب" به تلقین همین دو امشاسپند آنرا جداکرد و به خانه برد و به "دغدو" سپرد.
3- جوهر تن: جوهر تن اما توسط باد به ابر منتقل شد. از ابر باران بارید و این عنصر لازمه برای پیدایش آدمی (در اینجا: زرتشت) وارد گیاهی می شود که دو گاو آنرا می خورند. از این دو گاو تا آن زمان بچهای زائیده نشده بود اما با خوردن این علف، نزائیده شیردار میشوند! این شیر را "دغدو" با گیاه "هوم" مخلوط کرده هم خود مینوشد و هم "پورشسب" از آن میخورد و سپس با هم همبستر میشوند.
به این صورت است که زرتشت در ششم فروردین مطابق با خورداد روز از این ماه، پا به عرصهی وجود میگذارد.
* امشاسپندان صفات برتر تشخص یافته در دین زرتشتند که با یکدیگر دایرهی کمال را تشکیل میدهند. به اینان "فروزههای ایزدی" هم می گویند. چراکه اینان تابشهائی از نور مطلق (اهورامزدا) هستند.
** هوم یا هومه (در هند سومه) گیاهی نشئه آور و مستیزا بوده که با آئین و آداب مفصل و خاصی توسط آریائیان قبل از ظهوز زرتشت استعمال میگشته است. خصوصا در مراسم قربانی از جایگاه ویژهای برخوردار بوده است. زرتشت استعمال آن و اصولا هر چیز که مستیزا باشد و عقل را زایل کند و همچنین مراسم قربانی گذاری را منع نمود. اما بنابر این اصل کلی که "یک نفر نمیتواند فرهنگ یک جامعه را تغییر دهد" بعد از مرگ زرتشت کاهنان و موبدان به تدریج، چنانچه میبینیم به آن تقدس بخشیدند و باز استعمال آن رواج یافت!
Saturday, March 25, 2006
وادی خاموشان
جناب عزرائیل گویا خواستگار طایفهی ما شده و کم کم می خواهد پاشنهی درب فامیلها و آشنایان را از جا بکند. ول نمی کند. در یک ماه گذشته 5 نفر از آشنایان و فامیل ها را به میمنت و مبارکی از دیار فانی به دیار باقی کشاند. خیلی راحت همهشان رفتند. بدون درد و خونریزی. و البته که ما هم تا همین امروز مشغول مسافرت از شهر و دهات دور و نزدیک به متوفی؛ جهت انجام فریضهی دینی مرده کِشون بودیم.
الیوم به شرف زیارت غسالخانه هم نائل آمدم. رفتم و دیدم که مردگانِ بسان چوبهایِ خشک را تطهیر می کنند و سد رو کافور مالیشان میکنند و دست آخر سر کیسه شان می کنند و خلاص. دیدم که خودم هم روزگاری باید مهمان همین برادران عزیز شوم و جائی همین دور و بر آرام بگیرم. البته بستگی به نوع مرگ نیز دارد. شاید جنازهای هم نیابند که بخواهند زحمت تغسیلش را به دوش غسالهای عزیز و سایر امورات را به دوش همراهان متوفی بیندازند. آنهم به قیمتهائی که "دود از کفن برآید". قیمت قبر از نوع عمومیاش که مجانی است و در قطعهی بیابانی است شروع می شود و به دو طبقه های 50 میلیون تومانی هم می رسد. بالاترش را هم شنیدم که البته از آنجائی که بنده و خوانندگان وبلاگ و کلا اهالی وبلاگستان را مایه اش فراهم نیست، بی خیال می شوم از نوشتنش. "عملیات غسل بزرگسالان: 200.000 ریال" (قیمتهای روز است. فکر کنم بعدها همراه تورمی که انتظار میرود جناب دکتر و دولت خاکیاش؛ مسببش شوند، بالاتر رود!) که درشت در چند جای مرکز کامپیوتر بهشت زهرا به همراه نرخ سایر خدمات نوشتهاند. الخ.
جمال حوری و پریهای مشایعت کنندهی جنازهها را هم دیدم. همه لباس های مد روز عید به تن کرده با موهای هایلایت شده و خلاصه هفت قلم آرایش. زیر زیرکی خندهکنان و با عشوههای فراوان مشغول بودند به همراهی جنازه. چشم برزخی هم نمیخواهد البته دیدنشان. برخی هم از دور منتظر میشوند و روی صندلیهای سبز رنگ بهشت با خنده مینشینند تا سایرین به آنها بپیوندند.
-
تمام که می شود مراسم کفن و دفن یک باره یاد مصرعی از حضرت حافظ می افتم. دفعتاً می بینی که رفتند همه. خاموش می شود این وادی. گریه ها را به جای دیگر می برند عزاداران. ترست میگیرد و فقط صدای باد است و باد. خاک را میبینی که با باد به پرواز درآمده. خاکی از مُردهها. میروم و زیر لب تکرار میکنم: عاقبت منزل ما وادی خواموشان است!
Tuesday, March 21, 2006
نگاه به پشت سر
داشتم فکر می کردم به سال قبل که چگونه بود و چگونه گذشت. بد بود و بد گذشت. تمام شد و با آن بسیاری از کسانم رفتند. من ماندم و دنیائی خیالی از واقعیتهای موجود! سال خوبی نبود. شرح غصه را قصه نمیخواهم کردن اما چه کنم که بار گرانی است و لاجرم گوئی باید کِشیدش سالیان سال که شاید ماجرا همان باشد که گفته است: ولا یُمکنُ الفرار من حکومتِک!
درجا زدیم. سال قبل سال درجا زدنم بود. بی هیچ دستاورد مفید فایده ای. وقتی میبینم که چه لحظه ها از کف گریخته لجم میگیرد. چه کار میتوانستم بکنم؟ هیچ. به گردن قضا و قدر میاندازمش. ما مقهوران طبیعتیم. بدون شک. براستی که ما ترس خوردگانیم و لحظه لحظه مشغول تجربهای تلخ و جدید از ترس بودیم. بی هیچ شک و شبههای. گو هر لحظهای که بشر خواسته کمر طبیعت را خم کند به اطاعت از خودش، طبیعت به صورتی دیگر رخ مینماید و ضربه شستی نشان ابناء بشر میدهد. در هایکوهای سرزمین ژاپن آمده: زن بی فرزند چه ظريف رفتار میكند با عروسكها.* ما ماندیم با عروسکهای دستساختهی خودمان. درست که ظریفانه برخورد میکردیم اما بالاخره که مشغول عروسک بازی شدیم. جاماندیم و ماندیم و خلاصة الکلام این که درجا زدیم عزیز!
سال قبل پُر بود از سوءتفاهمها. پُر از کینهها، بد دلیها و خورهگیهای روح و جسم . رنجهائی که وقتی به آنها فکر میکنم، پشتم میلرزد و کابوسی شده برایم که مبادا پیش بیایند باز. هنوز از داغ ماجراهای این سال غصهها و قصهها دارم. کاش هیچ وقت به سراغم نیایند باز. باز خدا را شکر که جان بهدر بردم.**
سال قبل اما همهی اینها را داشت و بدترش را هم. اینکه به این واقعیت تلخ دست یازی که روزگار غریبی است. غریب آنچنان که کسی را که بزرگش کردی هم برود پی همین واقعیت های موجود یعنی زندگی که گویا در این زمانه شرط لازم و کافیاش؛ بی خیال تمام خاطرات و دلبستگیهای قدیمی شدن است. یعنی برود و فکر نکند که کسی بود که مرا با او کاری بود. غریب؛ چراکه باید تنها بمانی و غریب. روزگار دلتنگی بود این سال قبل.
دلم نمیخواهد داستان را کلیشهای کنم و حرفهای "صد من یه غاز" ردیف کنم برایتان که بله میشود از دردها و غمها پله و نردبانی بسازی برای روزگار بهتر. کدام روزگار بهتر؟ وقتی دردهائی هستند که هنوز پشتت میلرزد وقتی به یادشان میآوری و این دردهای خورهوار مشغولند به انجام وظیفه، دیگر کدام روزگار بهتر. بهتر از حیث بیخیالی بیشتر حتما. من که اهلش نیستم عزیز!
روزگارم در سال گذشته ورقهای اساسی خورد. ورقهائی با داستانهائی اساسیتر. اما این باعث نشد تا من نمانم. بگذریم. باید گذشت و گذاشت.
مذاقتان تلخ شد؟ ببخشیدم. جای دیگری نبود که درد دلی مانده را بگویم.
پ.ن. شمائی که یک سالی را آمدید و قلم رنجههائی از جنس هذیانات را خواندید هم اگر چیز دیگری در این مدت یافتید برایم بنویسید.
** این جان به در بردن را بگذارید به حساب عشق ِ یک هم نوع. یک انسان که در این روزگار حکم کیمیا دارد. امید دارم در این سال جدید جلوهاش کامل شود برایم. ذوق کنید لطفا. چرا که اگر بیاید و بماند، آنچنانچه قصد این است، میتوانم قول بدهم که به این تلخی ننویسم برایتان.
Monday, March 20, 2006
عیدانه
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا(مولوی)
Sunday, March 19, 2006
Thursday, March 16, 2006
آتش کاروان
Labels: موسیقی
Monday, March 13, 2006
خنده هایم کو؟
سوشیانت خاطرات من! وقتی که سیرتم کدر شد. صورتم نیز هم. دل سیاه شد؛ صورت که جای خود دارد. دیگر تمام است. صورتم سیاه است سیاه. می فهمی عزیز من؟
بهار دارد می آید و من قدمهایش را بر دوشم احساس می کنم. دوش که نه بر خطوط چشمانم که دیر زمانی است به انتظارش به دشتهای خاطره خیره نگریستم. به انتظار دخترک مغازلههای بهاریام. به دشتها خوب خیره شدم. 24 سالی می شود که دیر زمانی نیست گویا. اما پیر شدم. گوئی 240 سال عمر کردهام پس از 3 سالگیام. پیرم کردی دخترک مغازلهها. پیر.
خنده هایم کو؟ راستی آیا بهار نزدیک است؟
Saturday, March 11, 2006
Friday, March 10, 2006
جناب استاد: نیم فاصله
توصیه می کنم خوابگرد از این به بعد که این قضیه را جا انداخت به فکر امثال من باشد که راهبهراه می خواهند از این تکنولوژی جدید استفاده کنند و سلام و صلواتی به روح پر فتوح اجداد پاک و مطهرش نثار کنند. سلام الله علیهم اجمعین.
مثلا من نمیدانم این واژهی "راهبهراه" با ید با نیمفاصله باشد یا خیر؟ یا "مدتهاست..." را باید جدا بنویسم یا نه؟ خداوکیلی چون در دبستان یادم ندادند الان هم وقت ندارم که غلطنامههای مفصل حضرتش را بخوانم کمکم یادمان بدهد. بازهم سلام و صلوات می فرستیم به روح اجدادش. صلوة الله علیهم اجمعین من الان الی قیام یوم الدین و رحمة الله و برکاته.
تست آزادی
Thursday, March 09, 2006
صبوحی (6)
Labels: صبوحی
Tuesday, March 07, 2006
خودمانی با خدا!
تو کعبهای، هر جا روم، قصد مقامت می کنم (مولوی)
آن روز که عهد با ما بستی و "قالوا بلی" شنیدی؛ چُنینت گمان بود که سرکشی عاصی چو من بیاید و آداب بندگی به قرار خود کند نه تو؟
تو را بنده ای چنین گمان بود که قبول طاعتت، چنان که به جبر تجلی نورت بر او بود، به اختیار کدورت معاصیش گزیند؟
آن روز تو را پندار چنین بود که بنده ات روزی به درگاهت چونان عریان شود که ببین. هر چه هستیم اینیم و لاغیر؟ که دعوی خویش به درگاه مولایش برد، آن هم به فضاحت؟ تو را گمان بر این بود که آنچه مکتوم داشتند یکی بیاید و عَلَمَش کند به پیش خلق تا بدانند که چون خدائی دارند؟
خیالت بود یکی آنچه شیخ خرقانی نکرد، آن کند. بی دلیل.*
که محب را چو عصیان در تحبب نبود، محب نام نکردند.
Sunday, March 05, 2006
به نام نسل بهار
نسل دخترکان چشم سیاه
پسران رشید
نسل مادران گیسو کمند
پدران عاشق
ما از این نسلیم
نسل بهار، بهار، بهار مست.
آری ما از این تباریم
تبار زنان صحرائی
تبار دخترکان انتظار* در دشت های یکدست سفید.
نسل عاشق روزگار.
جهان را بگو
ما را به خاطر بیاورد
آن روز که نه عدالت بود و نه عشق
ما هر دو را فریاد می کردیم و می بخشیدیم
جهان را بگو
بشناسدمان
به نام عشق
که در خونمان جاریست.
ما ساده ایم و هیچ نداریم.
ما همچنان کودکیم و کودکی می کنیم
و چو کودک به عشق زنده ایم.
* وام گرفته شده از شاملو
Friday, March 03, 2006
دل وحشی
دلهای انسان ها همچون حيوانات وحشی است، هر کس از راه محبت وارد شود با او الفت مي گيرند.
دل تنگی های این روزگار
باز، هی می بينی اش؟
همين موجود سربزير را می گويم
ميان اين همه چوبه دار
هزاران سال است که شاهد نمايش تکراری دارزدن است
هی سربه زير، ريزريز می خندد
و هی قامتش را تند تند تکان می دهد
و جلو می رود هی آنها عصبانی می شوند ازتکان خوردنش
...
هميشه آمده اند قامت راستِ سر به زيرش را بلند کرده اند
سرش را به بالای دار برده اند
هی ديده اند اين که سرش بر دار بلند شده
آن نيست که هی تکان می خورد
هی گيج شده اند ...هی نفهميده اند...
بازهی همين موجود سربه زير، ريزريز خنديد...
... هنوز هم نفهميده اند
که تمام هويت آن چيزی که هزاران سال است
می خواهند سرش را بربالای دار ببينند، سربه زير بودنش است
می بينی اش چگونه تکان می خورد؟
قلم را می گويم *
مقدمه ی دوم:
امروز که می گذرد مانند بسیار روزها که گذشت، کسی را، چیزی را، دعوای فهم درست دربر می گیرد. که این قطاری است، متحرک و ناایستا و بر در هر که در این جهان می آید گذری می کند و اگر زاد و توشه اش مهیا باشد می بردش. آنکه در این مرافعه سربلند می شود را عالِم می گویند. چه با قلم و چه بی قلم! قلم اسبابی است از حیث کاربرد مانند زبان که حرف را میزند. آنکه قلمش ندهند زبانش می دهند تا علمش را بر زبانش جاری کند همچنان که بسیار عالمان چنینند. اما قصدم از این نوشتار مخصوص کردنش به اهل قلم بود و این که اینان را فضیلتی است بر سایرین علما.
اگر نیک نگه کنی فضیلت ایشان به روشنی مشهود است. اهل قلم را اسبابی است که اگر روزگار یاری کند و کتابتشان به دست حریق نسپرد، آن را برای بعدها ضایع نمی گرداند و برای همیشه مستدامش می کند. قلم را خاصیت این است که حرف را که مکتوب می کند، از آن سند می سازد برای آینده. فلذا رسالت آدمیان اهل قلم از این جا سخت می شود که حرفشان در حصار کلماتی مکتوب درآمده و به روشنی قابل نقدند و معارضه ی فکری آیندگان... .**
-
وقتی می نشینی و فکر می کنی که این چه خوره ای است که به جان آدمیان می افتد تا بنویسد و نترسد که فرداها درباره اش چگونه قضاوت کنند. بتش را بسازند یا بر سرش بزنند و لعنتی نثار روحش کنند، می مانی که چه کنی و برای منی که روزگاری است در خلوت برای خودم می نویسم و کمتر شده حرف دل را با دیگری تقسیم کنم این ماجرا سخت تر می شود. در این نزدیک به یک سالی که مداوم به نوشتن در وبلاگ پرداخته ام، بسیار شده قید نوشتن را در این صفحه زده ام. یا حرف آن قدر خصوصی و درونی بوده که لزومی برای عیان کردنش نیافتم یا چیزی از جنش محافظه کاری و شاید رعایت شان و منزلت کسی باعث شده تا بی خیال نگارش آن در اینجا بشوم. نوشتن سخت است. مخصوصا اگر دردت درست نویسی باشد مناسب شخصیت خوانندگانت که از سراسر دنیا می توانند به سراغش بیایند و بخوانندش، سختی اش دوچندان می شود.
قلم را توتم خود کردن عده ای، تورا هم برآن می دارد تا راه ایشان را بروی اگر دوستشان داشته باشی. این همان است که چون دردی لهیب می زند بر جان و دل. زیر بار این توتم پرستی رفتن کمری می خواهد که قید بسیار آسایش ها را زده باشد. اهل این قبیله چنان که افتد و دانی غیر از این هم نبودند. چه کمرها شکسته کردند زیر بار فهم درست. در خاموشی کوشیدن برای بیداری عده ای خواب زده سخت است. آری می شود با خاموشی هم کسی را بیدار کرد.
در این میان هم کسانی هستند که می پسندند که خواب بمانند. کسانی دیگر هم هستند که وظیفه دارند که صدای خواموشی ِ بیدار کنی را که همان تعقل است را درجا خاموش سازند. مبادا نور این چراغ به قول شریعتی: خوابِ خفتگان ِ خفته را آشفته سازد.
این کسان غم اربابان خود دارند تا مبادا این صدای بی صدا گزندی به ایشان رساند. اینان بنده ی اربابانی هستند مرگ پیشه. هم خود به روز مرگی خود زنده اند هم دیگران را دچارش می کنند. چه می شود کرد. یکی زندگانی بخش می شود و دیگری مردگانی. بدبختانه گوششان هم تیز است تا اگر صدای کوچکی غیر از مجیز اربابان خود شنیدند برای ساکت کردنش اقدام عاجل مبذول فرمایند!
وضعیت را عده ای بحرانی می کنند و خود به حاشیه ی امنی پناه می برند. دغل بازی می کنند و دروغ افکنی. دودی که بلند می شود به چشم چه کسی می رود؟ حال نگاه کنید که اگر کسی هم به فریادی بخواهد اعلام حریق کند و نتواند یعنی نگذارند که بتواند؛ چه غمی می آید سراغ آدم. غمناک است. مگر نه؟ غمناک تر از آن این است که آنکه می خواسته فریاد کند را بگیرند و داخل معرکه ی آتشینش بیندازند. تو ببینی که عجب! آنکه روزی می خواست فریادی بکشد و خطر را اعلام کند و شاید نیمه دادی هم چه با صدا چه بی صدا کشیده باشد، حال خودش را افکنده اند در آتش واقعه.پ.ن: اینکه می بینی حرف ها گونه گون شده اند و یکنواخت نیستند را به دل نگیر. پنداری هذیاناتی است حول محور قلم!
* قطعه شعری درخور ستایش از دوست عزیزم tehrani.
** از حاشیه نویسی های پدر بر کتاب "انتظار، مذهب اعتراض" مرحوم دکتر علی شریعتی. عنوان این نوشته نیز از تیتر ابتدائی همین حاشیه نویسی است.