Friday, November 30, 2007
Thursday, November 29, 2007
مضرابها... به افتخار مشکاتیان! خبردار لطفاً!
Monday, November 26, 2007
عیب رندان - 1
مقدمه
دلایل بسیاری داشتم این نوشتار را منتشر بکنم. بگذارید دلایلام همچنان شخصی بماند. فقط بگویم: این نوشتار نه ادعایی از بابت بیعیب و نقص بودن دارد و نه مدعی پاسخ دادن به بیشمار سوالاتی که در باب موضوع مطروحه وجود داشته و دارد. از این روست که چشم امید به نظرات شما دوست عزیزی دارد که بیغرض و صبورانه نوشته را دنبال میکنید. تلاشم این است که همهی نظرات را منتشر کنم. قبلا از خوانندگان و منتقدان عزیز میخواهم که در صورت مخالفت با هر یک از مطالب مطروحه، دلایل خود را مستدلل و با ارائهی شواهدی درخور مورد بحث عنوان کنند تا فتح بابی باشد برای تحقیق و تفحص بیشتر از سوی من و تمام کسانی که علاقمند این گونه مباحثاند. نکتهی قابل توجه این که: سعی بر آن بود تا با توجه به ماهیت موضوع، ارجاعات به کتب معتبر افراد شاخصی باشد که علاوه بر تبحر در حوزهی دینی، دیدگاهایی را له یا علیه موضوعاتی چون عرفان و تصوف [جدای اینکه این دو را مترادف یا متضاد هم بدانیم] یا هر دوی آنها داشته و دارند. لذا آگاهانه تا توانستم از استناد صرف به کتب اهل تصوف و عرفان و مشهورین به این دو خودداری کردم. همچنین در پایان هر بخش، به ذکر منابعی که برای مطالعهی بیشتر به کار اهل تحقیق میآید خواهم پرداخت و صورت کلی مآخذ مورد استفاده در نوشتار را هم در پایان سلسله مقالات ذکر خواهم کرد.
فهرستی که تا کنون برای بحث در نظر گرفتم به شرح ذیل است:
بخش 1: تعبیرهای فقیه و صوفی
بخش 2: رسالت فقیه و صوفی
بخش 3: پیشینهی مخالفت فقها با سلاسل متصوفه و عرفا
بخش 4: دولتها و سلاسل متصوفه
بخش 5: سیاستهای کنونی روحانیون و دولت جمهوری اسلامی در قبال مسالهی عرفان و تصوف
بخش 6: آشنایی اجمالی با برخی از سلسلههای متصوفه در ایران در حال حاضر
-------------------------
بخش یک: تعبیرهای فقیه، صوفی و عارف، به چه معناست؟
این سه تن کیستند؟ بسیار نام این سه تن را شنیدهایم اما هنوز بسیاری از ما در ذهن خود تعریف مشخصی از ایشان نداریم. گاه صوفی و عارف را یکی فرض میکنیم یا اگر دو تن دانستیم از بیان شباهتها و تفاوتهای این دو عاجزیم و گاهی به اشتباه هر که دستار بر بپیچد را فقیه دانسته و این لغت را به تمامی مراتب علمی حوزویان اطلاق میکنیم. حال آنکه چنین نیست و هر کدام از این لغات حیطهی مربوط به خود را دارا هستند. ما در بخش اول بحث، سعی در روشن کردن و تصحیح فرضیات عامیانه از این افراد داریم.
برای شروع به معنی فقیه یعنی «عالم به علم فقه» میپردازیم. اما فقه چیست؟ به نظر میرسد از انبوه جوابهایی که به این سوال از سوی خود اهل این علم داده شده و مناقشاتی که ایشان در تعریف فقه با یکدیگر داشتهاند، تعریف صاحب کتاب «معالم الدین» پاسخی مناسب برای این بحث باشد. شیخ حسن ابن زین الدین در این کتاب، آن را چنین معنا کرده است: فقه در لغت به معنی فهمیدن و خوب فهمیدن است و در اصطلاح فقها، فقه عبارت است از علم به احکام شرعی ی فرعی از روی دلایل تفضیلی آنها. لذا با این تعریف و قیودی که در تعریف آن به کار رفته مشخص میگردد 1- فقیه باید علم به «احکام» داشته باشد، پس علم به سایر علوم مثل علوم پزشکی و مهندسی در این مقوله نمیگنجند. 2- احکام مورد اشاره باید «شرعی» باشند تا در این تعریف بگنجند. پس احکام عقلی محض مثل آنچه به طور عام به آن فلسفه میگویند یا احکام علوم لغت و سخن و... از این تعریف خارجاند. 3- با قید «فرعی بودن» این احکام شرعی، علم به احکام اصول دین، از قیبل وجوب اعتقاد به مبدأ آفرینش، نبوت، معاد که احکام شرعی «اصولی» نامیده میشود، از این تعریف بیرون است. 4- بنا به تعریف ارائه شده، چهارمین قید «از روی دلایل» مطرح شدن این احکام است، لذا علم کسی مثل پیامبران که بر مبنای وحی است نیز خارج از مقولهی علم فقه است. 5- و در نهایت قید «تفضیل» باعث میشود تا علوم مقلدین یعنی کسانی که از دستورات شرعی یک فقیه پیروی میکنند، به مسائل شرعی، از تعریف فوقالذکر بیرون باشند. زیرا یک مقلد برای اجرای یک دستور مذهبی نیازی به دانستن دلایل تفضیلی یک حکم ندارد و بر پایهی یک قاعدهی «اجمالی» که حکم فقیه را حکم خدا در مورد خود میداند، بی چون و چرا حکم شرعی را اجرا میکند. لذا فقیه که گاه به آن «مجتهد» یعنی کسی که به درجهی اجتهاد که در برگیرندهی همان شروط ذکر شده رسیده، نیز میگویند، عالیترین رتبهی روحانیت شرعی در میان کسانیست که پا در این عرصه میگذارند. پس بین یک فقیه و یک طلبهی سادهی علوم دینی فرق بسیار است. و میتوان گفت که غایت آمال یک روحانی یا طلبهی دینی که در این راه قدم بر میدارد، رسیدن به این درجه از علم شریعت میباشد.
اما بر خلاف واژهی «فقیه» که حداقل دارای خصوصیات مشخص و مبرزیست و حیطه و عملکرد آن هم حداقل در حال حاضر با اندکی اختلاف در نظرات خود فقها [مثل دخالت فقها در امور غیر دینی و سیاسی]، کاملاً مشخص است، واژهی بعدی، یعنی صوفی و تصوف، به دلایل بسیار در هالهای از ابهام پیچیده است. چنانچه تا کنون هیچ تعریف مشخصی که تمامی افکار و اعمال ایشان را در بر بگیرد وجود نداشته و نخواهد داشت. تصوف، فرقه و مذهبی درون اسلام نیست و همچنین تصوف را تأملات فکری و نظری گروهی خاص در جهان اسلام تشکیل نمیدهد؛ اسلام کلاً مترادف با تصوف نیست، در ضمن نمیتوان اسلام را کلاً دشمن آن دانست، محصول تصوف یکسره مردانی بزرگ و ابر مردانی خارق العاده نیست، لکن محصول آن مردمانی لاابالی و فاقد اصل و پایگاه متین هم نمیباشد. تصوف جریانیست در عالم اسلام که خیلی زود موجودیت یافت و بهتدریج، تقریباً در هرجا که اسلام وجود داشته، حضور خود را آشکار کرده است. این جریان تمامی جهات پیش گفته را در خود جمع داشته و افزون بر آنها، چون بسیار گسترده بوده از مجموع آنها نیز فراتر رفته است. چنانکه برای مثال گاه کوشیده انقلاباتی در جامعه بهراه اندازد، یا مثلاً تبدیل به نیروی نظامی شده و بدین وسیله اهداف سیاسی را تعقیب کرده است. و همهی اینها کار محقق را دشوار و دشوارتر میکند و این سختی از همآن ابتدا رخ مینمایاند بهطوری که در توصیف و معنی کلمهی صوفی، با نظرات کاملاً متفاوتی روبهرو هستیم. برای روشنتر شدن این موضوع ما ابتدا به توصیف کلمهی «صوفی» از دیدگاههای متفاوت پرداخته و در ضمن آن اختصاراً گریزی به واژهایی چون زهد-زاهد، عارف-عرفان، سالک-سلوک و درویش زده تا اندکی به نتیجهی مطلوب نزدیک شویم.
با ظهور و تسلط حکومت اموی توسط معاویه، اندک اندک ساده زیستی، تقوی و خداپرستی اولیهی مسلمانان، جای خود را به نوعی دنیا دوستی داد. از این مرحله به بعد، معدود مسلمانانی که شدیداً مواظب امر دین خود و متعبد و متقی بودند، زهّاد و عبّاد [زاهدان و عبادت کنندگان] نامیده میشدند که اطلاقی کلی بود. پس از اشتقاق مسلمانان به فرق گوناگون، هر کدام از این فرقهها مدعی بود که این پارسایان در بین ایشان نیز موجود است. حال آنکه در صدر اسلام، هیچ حاجتی نبود که اهل تقوی را به اسم یا صف خاصی بخوانند. پس از پیدایش این نامها، کم کم در حدود سال 200 هجری بود که دستهی خاصی بهنام «صوفیه» و «متصّوفه» پیدا شدند. همآنگونه که گفته شد؛ در مورد ریشه و اشتقاق کلمهی «صوفی» نظرات مختلفی از سوی مستشرقین، غیر صوفیان و خود ایشان بیان شده که به اختصار به مهمترین آنها میپردازیم:
- منسوب به مردی نام صوفه. وی شخصی بود که خود را کاملا وقف خدا و خدمت به کعبه کرده بود. نام واقعی او «غوث بن مر» بود و زهادی که همچون او فکر و عمل خود را تماماً از غیر خدا پاک کرده بودند، صوفیه نامیده شدند.
- منسوب به کلمهی «صفه» بهمعنی سکو. اشاره به سکویی در نزدیکی مسجد پیامبر اسلام در مدینه دارد که بر روی آن تعدادی از اصحاب پیامبر به روشی زاهدانه سکونت اختیار کرده و با صدقه زندگی میکردند که به اهل صفه معروف بودند. این نظریه از نظر لغوی مردود است؛ زیرا «صوفی» در صورت منتسب بودن به «صفه» باید که «صفیّ» خوانده شود.
- منسوب به کلمهی «سوفیای یونانی» و مشتقات آن. چنانچه ابوریحان بیرونی نیز همین نظر را دارد. زیرا بین فیلسوفان یونانی قائل به اشراق و نو افلاطونیان و عرفای اسلامی شباهتهایی مشاهده میشود. اما از آنجا که حرف سیگمای یونانی هیچگاه به «ص» ترجمه نشده، این نظریه نیز مورد تردید است.
- مشتق شده از کلمهی «صفا». به نشانهی دلهای صاف صوفیه که از کدورت و جهل پاک شده که این نظر نیز با توجه به موازین لغت عرب با اشکال مواجه میشود.
- منسوب به کلمهی «صوف» به معنی «پشم». این نظر مهمترین نظریه در خصوص ریشهی کلمهی صوفی میباشد که به دلیل پشمینه پوشی زهاد و اهل تصوف در قرون اولیه اسلامی به ایشان اطلاق شده. صوفیان بر عکس مردمان زمانه که میل به تجملات دنیوی پیدا کرده بودند، لباس سادهی پشمینه و خشنی میپوشیدند، که ایشان را از دیگران متمایز میکرد. این اصطلاح چنان مرسوم گشت که تا به امروز به هر کسی که از راه ایشان پیروی کند، حتی اگر لباس مرسوم صوفیهی آن روزگار را نپوشد، صوفی گویند. برای مثال، حافظ نیز در چندین بیت خود را پشمینه پوش نامیده که از آنجمله میتوان به ابیات زیر اشاره کرد:
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقهی پشمین به گرو نستانند
شرممان باد ز پشمینهی آلودهی خویش
گر بدین فضل و هنر، نام کرامات بریم
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقهی پشمینه بیانداز و برو
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن
به هر ترتیب گویا اولین کسی که به این نام معروف شد مرد زاهدی به نام «ابوهاشم کوفی» بود که در حدود سال 160 هجری میزیست. ذکر این نکته نیز ضروری مینماید که هر پشمینه پوشی را در آن زمان هم صوفی نمیگفتند و دل پاک و با صفا داشتن نیز از شروط وصف شدن به این صفت بود.
حال بهتر میتوان سایر واژگان از جمله عارف و سالک و درویش پرداخت. واژهی «عرفان» که اسم فاعل آن «عارف» میشود نیز از حدود یک قرن بعد از رواج یافتن کلمات «صوفی» و «تصوف» یعنی از قرن سوم متداول شد و گویا برای بار نخست آن را به صوفی بزرگ آن دوره یعنی «جنید بغدادی» نسبت دادند. «عرفان» بهمعنی شناخت است اما نه هرگونه شناختی. بلکه شناختی که از راه دل و کشف و شهود باطنی منجر به درک درست و حقیقی خداوند شود و در نهایت انسان را به او متصل کند. در قرن سوم صوفی و عارف مترادف هم شد با این حال واژهی «صوفی» جنبهای ظاهری و اطلاقی عمومی محسوب میشد و «عارف» ناظر به حالات درونی و باطنی بود. در بعضی از دورهها چنانچه در دورهی معاصر، برخی از عرفا برای گریز از تبعات منتسب شدن به صوفیه، میان این دو فرق نهادهاند یا عرفان را مرتبهی بالاتری از تصوف میدانند. به نظر میرسد این امر بیشتر ناشی از سختگیریهاییست که برخی از فقها بر اهل تصوف روا میداشتند و الا تمام تلاشهای اهل تصوف و عرفان، برای رسیدن به مرتبهی شهود و درک باطنی خداوند است. همچنین در برخی از سلسلههای تصوف اموری متداول بود که باز میان خود اهل تصوف باعث جدایی و تفرق میشد و همین امور [مثل سماع و دست افشانی، استفاده از آلات موسیقی، تظاهر به بیقیدی مذهبی در گفتار یا اعمال و...] باعث شده بود تا دید عمومی در برخی از دوران نسبت به متصوفه، دیدی منفی باشد. لذا گروهی دیگر با ترد اینگونه افراد و اعمال، هم وجهی دینی خود را حفظ کردند و هم به مسائل باطنی میپرداختند که واژهی عارف به آنها اطلاق شد. گروهی که حتی شامل برخی از فقهای اهل باطن نیز میشد که در جای خود بهطور مفصل بهآن خواهیم پرداخت. اما واژهی عارف و صوفی مترادف دیگری نیز دارند و آن کلمهی «سالک» است که در اصطلاح به معنی «رهرو یا راه رونده»ای است که راه رسیدن به خداوند را طی میکند یا سیر الی الله می کند. همچنین واژهی مشهور «درویش» که کلمهای فارسی و با «دریوزه» از یک ریشهاست نیز در کنار اصطلاحات فوق بسیار شنیده میشود و دلیل آن صرفاً به این علت بوده که این گروه به دنبال منافع مادی و دنیوی نیستاند و در عین حال راضی به رضای الهی هستند و خرسند. مثل حافظ که گفته: در این بازار گر سودیست با درویش خرسند است – خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی. لزوم درویشی هم نداشتن مال دنیا نبوده و نیست. همین که فرد چشم طمع به مال دیگران نداشته باشد و به آن چه خود دارد هم دل نبندد کافیست تا وی را درویشی حقیقی بدانیم.
پایان بخش یک.
برای مطالعهی بیشتر:
- مبادی فقه و اصول / دکتر علیرضا فیض / انتشارات دانشگاه تهران / 1383
- کلیاتی در مبانی عرفان و تصوف / دکتر غلامعلی آریا / انتشارات پایا / تهران / 1377
- مقدمهای بر مبانی عرفان و تصوف / دکتر سید ضیاءالدین سجادی / انتشارات سمت / تهران / 1380
Labels: مطالعات ادیان و عرفان
Thursday, November 22, 2007
از خون جوانان وطن لاله دمیده
Wednesday, November 21, 2007
Tuesday, November 20, 2007
با یاد آذردخت ایران زمین
سپیده میشوم از شور
و تو سر میزنی از نگاهم،
لبریزتر میشد،
وقتی یراق و برگ میبستند
بر راهوار مرگ
در مرزهای خونی خورشید
بر تاقهای مبهم مهتاب
بر بام آن شبهای وحشتزا
با قامت افراشته چون کوه
جرمت اسیر ناامیدیها نگردیدن
جرمت، صلابت رادی و مردی
جرمت، «وفایت در ره پیمان»
تو در رواق ساکت زندان
دروازههای بستهی شب را
بر روشنان صبح
با قدرت جادویی امید، بگشودی
وقتی سپیده خون چکان میشد
از لالههای دشت
وقتی که بال خستهی مرغان
در پنجهی صیاد
یک یک فرو میریخت
وقتی شقایق را به جرم عشق
آتش،به کام خویش میسوزاند
بیهودگی در شهر میپیچید
تو روی گلسنگ خیابانها
با تیغهی خورشید
گلبوتهی امید را ترسیم میکردی.
وقتی که روزنها همه بسته
درکوبهها بیرنگ از امید
وقتی که طوفان سهمگین و سخت
در باغ،صدها آشیان میریخت
وقتی که جای شبنم و باران
نفرین و بیزاری
بر دشت میبارید
فانوس چشمانت،
همچون سپیده، روشن و رخشا
شب را، اگرچه تیره و خاموش
آهنگ پایت، ای صبور سخت
ای سالها در بند
ای نبض هر جنبش
در کوچههای ظلمت و سستی
ما را نوید صبح فردا داد.
اینک پس از بوران و سرمای زمستانها
در آفتاب روشن و زیبای شهریور
ای کاش میگفتم
هستی گوارایت
آزادی ارزانیت!!
Labels: شعر
Monday, November 19, 2007
Thursday, November 15, 2007
Monday, November 12, 2007
گناه دگران بر تو بخواهند نوشت!
Thursday, November 08, 2007
مدرسه تعطیل شد!
نسل حالا جوانان خاصی دارد. جوانی که با نفرت زیسته، نفس کشیده، نفرت را جستجو میکند و با آن عمل میکند. این جوان مغزی برای درک رنگ ندارد. زیبایی را حس نمیکند. هوای تازه نمیداند که چیست. انگ زدن، تهمت زدن تنها به جرم اینکه با او همفکر و همپیاله نیستی برای او مثل آب خوردن است. نباید از فردایش ترسید؟ او قربانی کیست؟ مغز او چرا باید با خشونت پر شود؟ اندیشیدن بهخودی خود هم سرانهای بسیار اندکتر از آن چیز که من و تو فکر میکنیم در میان ما ایرانیان دارد. روزنهای چون «مدرسه» تنها مثل یک شکاف کوچک بود که هوایی تازه را به داخل فاضلاب اندیشههای متعفن شده از شدت تراکم و رکود، رهنمون میشد. چرا بستند؟ نمیترسند؟ از فردا باید ترسید. از خشک مغزانی که کمر امام صادق را، کمر علی را، کمر هر چه عالم معقول را در برهههای گوناگون زمانی شکستند باید ترسید.
پینوشتی برای آینده.
از حسن خلق علی، یکی، چنین حکایت کردهاند: علی ناشناس با مردی از اهل ذمه همسفر شد. مقصد علی کوفه، و مقصد مرد اهل کتاب، جایی دیگر، بعد از کوفه بود. مولا راه مشترک را با او در کمال صميميت پيمود. هنگامیکه بر سر دو راهی پایان رسيدند و آن مرد خواست از علی جدا شود، مشاهده کرد که علی نيز با او میآيد. با تعجب پرسيد: مقصد تو کوفه بود و راه کوفه طرفی ديگر است. علی گفت: تو با اين مصاحبت کوتاه حقی بر گردن من پيدا کردی و چون مقداری تو را در مسيرت مشايعت کنم، آن حق ادا میگردد. که رسول ما فرمود: هرگاه با شخصی همسفر شديد او را بر سر دو راهی رها نکنيد، بلکه به پاس هم سفری، مقداری او را مشايعت نموده سپس از او جدا شويد و راه خود را تعقيب کنيد. آن مرد گفت: بهراستی به شما چنين دستوری داده شده است؟ علی فرمود: آری. فرد اهل کتاب گفت: اگر گروههایی از مردم جهان، پيرو او شدند، بهواسطهی همين کرامت نفس اوست! سپس علی را، در حالی که نمیشناخت، گواه گرفت که من نيز بر آيين اسلام هستم. (اصول کافی، چاپ جديد، جلد2، صفحهی670)
و عجبا که علی حتی سعی در مسلمان کردن او نیز نکرد.
Monday, November 05, 2007
نومید و مفلس
نومید و مفلسیم و نداریم هیچ کس - نقد وجود داده به تاراج صد هوس
سالهای دور
دبستان احمد معینی بود و گروه سرودش. میخواندیم: من شاگردم، شاگرد هوشیار و فداکار - خفتن نباشد کار من! من هستم بیدار.... سعید، ردیف بالا، نفر اول از سمت راست و من، ردیف پایین، نفر سوم از سمت راست. با عینکی به چشم. ناظم و معلم تربیتی مدرسه هم آقای کیانی بود.