Sunday, December 30, 2007

برای کشتن مؤدب باش!

دخترک برای عملیات انتحاری خیلی با ادب و تر-و-تمیز بود! همه‌اش می‌گفت: Thank you!

Saturday, December 29, 2007

تغییرات وبلاگی

امروز عزم‌ام را جزم کردم که دستی به سر-و-گوش کدهای این وبلاگ زبان بسته بکشم. آن‌قدر تگ‌های بی‌خود در قالب داشت که خدا می‌داند. همان‌طور که می‌بینید چند تغییر کوچک و متوسط هم در ظاهر آن دادم ولی هنوز کار دارد. طربستان ملکوت که در این دو-سه سال مهمان‌ام بود را هم فعلاً با چشمانی اشک بار به خانه‌ی اصلی‌اش روانه کردم، که هم‌گام با صاحب آن داریوش خان ملکوتی دامت برکاته، ببینیم آخر-و-عاقبت‌اش چه می‌شود تا اگر تغییری حاصل شد و باز اجازه دادند از کد جدید استفاده کنم یا چیزی شبیه آن بسازم و از آهنگ‌هایی که خودم بانی انتشارش بودم نیز در آن بگنجانم. لطف داریوش در این مدت، که حق به‌کار بردن تمام و کمال طربستان را به من عنایت کرد، هیچ‌گاه فراموش‌ام نمی‌شود.
شکلک فید rss هم در انتهای نوار سمت راست، دیگر اظهر من الشمس است. با این که بعید می‌دانم کسی مشتری خبرخوان این‌جا باشد تا به‌کارش بیاید، اما در این روزها گویا وبلاگ‌ها بدون این آدرس چیزی کم دارند.

Friday, December 28, 2007

ترسم که اشک...

خواستم عیدانه‌ای باشد که غدیر فرداست. اما نمی‌دانم چرا وقتی دلم یاد علی و زندگی‌ ی پرتلاطم‌اش می‌کند، یاد سید خلیل عالی‌نژاد هم می‌آید. علاقه‌ای که به این مرد ساده و سلوک مجنون‌وارش دارم، بی‌حد است. امروز داشتم برای عزیزی می‌گفتم که همیشه از صداقت روستایی‌وار لذت می‌برم. سید هم جدای از اعتقادات‌اش، مثال کاملی از روستاییان بی غل-و-غش بود که دین خود را دارند و مرام و مسلک خود را و برای من در پس این صفا و سادگی، صداقت او بود که در لحظات اجرای موسیقی ی باستانی و مقدس تنبور نمودی عینی داشت. سید به دین یارسان اهل حق بود و علی برای او تبلور یافته‌ی ازلیّت و ابدیّت. این اعتقاد در مجموعه‌ی اسلامیات چیزی جز غلو نیست. اما چیزی که معمولاً فراموش می‌شود این است که مرام و مسلک‌هایی چون اهل حق چنان از دین رسمی اسلام منفک شده‌اند و مجموعه آداب و سنن خود را دارند که برای شناخت آن، باید به صورتی مستقل عمل کرد. گو این‌که ریشه‌های اسلامی [بالاخص تصوف اسلامی] هم مانند ریشه‌هایی از زرتشتی‌گری، مهرپرستی [مسیحیت هم بسیار وام‌دار این مکتب است] و یهودیت نیز در آن یافت می‌شود. درست مانند تمام ادیان زنده‌ی دیگر. لذا معتقدم کسانی که به بهانه‌ی ایشان و معتقدات آن‌ها، تصوف اسلامی را می‌کوبند، سخت در اشتباه‌اند.
روزی امروز من هم تکه فیلمی بود در یوتوب از مراسم خاک‌سپاری سید [ببینید] روی فیلم آن، تصنیفی‌ست ساخته‌ی او با شعر حضرت حافظ که بسیار دوست‌اش دارم. اما برای شما هم به رسم عیدانه، تکه‌ای از اجرای خصوصی رضی آباد که همراه با منقبت‌خوانی امیر المؤمنین است را می‌گذارم. دوست دارم حالا که فیلم را می‌بینید، جدای از گوش سپردن به این نواهای اساطیری، کمی هم سیر آفاق و انفس این مردمان روستایی را بکنید. کمی در چهره‌های ساده و خودمانی اهالی رضی آباد کرج نظاره کنید. چه می‌بینید؟ موسیقی ایرانی در دل این گونه افراد پرورده شده.

Thursday, December 27, 2007

معشوق ازلی

برای تو عزیزی که این‌روزها داری مشق پیانو می‌کنی.
امروز نشستم به تماشای Immortal Beloved، داستان زندگی بتهون این عجوبه‌ی آهنگ و سمفونی. پرت شدم به سال‌های دور دبیرستان دکتر حسابی نارمک. آن روزها چنان در موسیقی سنتی ایرانی غلت می‌زدم، که حالا برای خودم نیز تعجب آور است. متعصبی سخت بودم و چشم موسیقی‌ام جز موسیقی ایرانی، آن‌هم جوری که از حد شجریان و لطفی و مشکاتیان نزول نمی‌کردم، چیزی نمی‌دید. روزگار فسیل کردن کاست‌های عشق داند و گریه‌ی بید و بیداد و دستان بود. دوستی داشتم به‌نام اشکان نصیری که دورادور خبرش را دارم که هنوز در کار موسیقی‌ست. هنرمندی تمام عیار بود که دستی هم در طراحی و خصوصاً کاریکاتور داشت و جهانی از ایده و نت. چند باری سعی کرد که رامم کند به انواع دیگر موسیقی، اما سخت‌سری می‌کردم تا رفت برایم چند جلد کتاب آورد یکی زندگی بتهون و دیگری خاکی و آسمانی که شرح زندگی موزارت بود. نمی‌دانم با من چه کرد اما همین شد که به‌خودم قبولاندم که حداقل باید از این دو نیز گوش دهم و دادم. اما چیزی که امروز برایم جالب شد، داستان موسیقاییان است در هر کجای جهان. فرقی نمی‌کند درویش خان باشی یا موزارت. موسیقی ماندگار را با خون جگر ساخته‌اند و می‌سازند. کتک‌ها خورده‌اند و ناسزاها و تمسخرها شنیده‌اند. فرقی نمی‌کند از شرق عالم باشی یا غرب آن. باید که صبور بود. موسیقی درست مثل معشوق سنگ‌دلی‌ست که خون عاشق‌اش بر اوست مباح.
پ.ن. همه‌ی حرفم برای تو این است: حالا که به دنیای بی‌انتهای نت‌ها قدم گذاشتی و توانستی بی‌غلط نت‌ها را یکی یکی بر کلاویه‌های پیانو بنشانی، حالا که کم کم چشم‌ات به جهان رنگین موسیقی گشوده می‌شود، یاد بگیر که صبور نیز باشی. از نت و خط حامل و چنگ‌های پیچ در پیچ نباید ترسید. این‌ها میله‌هایی برای زندانی کردن تو نیستند. از این بترس که هنرت را روزی بخواهی بر نامردمان عرضه کنی. از این بلرز که روزی بخواهی کلاویه‌ها را برای چیزی نازل و بی‌مقدار بفشاری. صبور باش و در این راه، سخت سخت‌کوش و نجیب.

Wednesday, December 26, 2007

پرواز، اما به خیال تو

برای ع. منشی زاده نایینی

می‌گذرم
که پرواز
عبور کوتاهی‌ست
از تو
به‌خیال تو
«هان ای تو همیشه در میان»*
-
وقت کوچ
چشم‌هایت
باران می‌شوند و
باران در قحطی را
مگر می‌شود که فراموش کرد؟

* از سایه‌ی عزیز

Labels:

Sunday, December 23, 2007

بنده‌ی مدهوش

حکایتی آورده‌اند که پادشاهی بود و او را بنده‌ای بود خاص و مقرب - عظیم. چون آن بنده قصد سرای پادشاه کردی، اهل حاجت قصه‌ها و نامه‌ها به او دادندی که «بر پادشاه عرض دار!»
او آن را در چَرَمدان کردی. چون در خدمت پادشاه رسیدی، تاب جمال او برنتافتی، پیش پادشاه مدهوش افتادی، پادشاه دست در سینه و جَیب و چَرَمدان او کردی به طریق عشق‌بازی که «این بنده‌ی مدهوش من، مستغرق جمال من، چه دارد؟» آن نامه‌ها را بیافتی و حاجاتِ جمله را بر ظَهر آن ثبت کردی و باز در چَرَمدان او نهادی، کارهای جمله را بی آن که او عرض دارد برآوردی، چنین که یکی از آن‌ها رد نگشتی، بل که مطلوب ایشان مضاعف و بیش از آن که طلبیدندی، به حصول پیوستی.
بندگان دیگر که هوش داشتندی و توانستندی قصه‌های اهل حاجت را به حضرت شاه عرضه کردن و نمودن، از صد کار و صد حاجت یکی نادراً منقضی و گزارده شدی.

فیه ما فیه. جلال‌الدین محمد بلخی (مولوی)

Friday, December 21, 2007

یلدانامه

من می‌ستایم. می‌ستایم آن ایزد فرازین پایگاه گرفته را. با همه‌ی جان و نیرو می‌ستایم آن نیرومندترین و سودرسان‌ترین ایزد را...

(بخشی از سرود-نیایشی که پدران ما، در بدو طلوع خورشید، پس از شب یلدا می‌خواندند)

حتماً برای شما هم پیش آمده که از تند-و-تیزی‌های زمان متعجب شوید یا شاید اندکی هم به فکر فرو بروید. دو-سه روز پیش که زمزمه‌ی یلدا بلند شد، ناگهان به‌خود آمدم که روزگار با سرعتی عجیب دارد پیش می‌رود و ای دل غافل! مسبب‌اش هم یادآوری بازی یلدای سال پیش برای خودم بود که در همان ساعات اولیه‌اش با دعوت داریوش مشغولم کرد. نمی‌توانم فاکتور زمان را برای خودم حلاجی کنم. روزگاری هم برای درک بیشتر این مقوله تلاش کردم و نشستم به خواندن آراء و نظرات این فیلسوف و آن عارف، اما چیزی که یافت نشد همین مساله‌ی لاینحل مانده بود. [شما هم اگر علاقه‌مند این بحث هستید، می‌توانید به کتاب حرکت و زمان در فلسفه نوشته‌ی استاد مهدی نجفی افرا مراجعه کنید که بسیار سودمند است]

القصه، خواستم برای کسانی که امشب را به انتظار رؤیت خورشید تا سحر بیدارند و خواب به‌چشم راه نمی‌دهند تا صحنه‌ی شکست اهریمن سیاهی را ببینند، قطعاتی نایاب از موسیقی بگذارم. این شد که دو تصنیف قدیمی با صدای استاد محمد رضا شجریان و فیلمی از سه نوازی استاد مشکاتیان با بیژن کامکار و آرش فرهنگفر را برایتان آماده کردم. فیلم از مراسم بزگداشت مرحوم استاد ناصرخان فرهنگفر است در تالار وحدت. یادم نمی‌رود که گویا تنها 24 ساعت پس از تلاش مهاجرانی برای به‌دست آوردن رای اعتماد از مجلس پنجم بود که خودش را به این مراسم رساند و نوید روزهای خوبی را برای فرهنگ این مملکت داد که البته دولتی بود بس مستعجل. بگذریم. تصنیف‌ها را بشنوید و فیلم را ببنید که خوشتر است.

تصنیف1: عشق گریزان. تصنیف 2: یار وفادار با شعری از بهادر یگانه. لطفاً برای پیاده سازی، تنها به آن لینک دهید. و این هم فیلم مذکور.

پ.ن 1. کسی از نام شاعر تصنیف اول و آهنگسازان این دو تصنیف با خبر است؟ ممنون می‌شوم اطلاع رسانی کنید.

پ.ن. 2.
متن تصنیف عشق گریزان:
ای عشق من، کو عهد و پیمانت؟
آواره شد، مرغ غزل خوانت
نه کسی دم‌سازم شد
نه دلی هم‌رازم شد
چه کنم؟
شاهد غم‌هایم همه شب؛ سایه‌ی لرزانم
خاطره ها دارم ز تو ای عشق گریزانم
تا کی باید به نیمه شب‌ها، بشمارم من ستاره‌ها را
بس کن دوری تو بیا
عشق و بی تابی‌ها، رنج و بی خوابی‌ها
تو بیا خوابم کن
آتشم آبم کن
بشنو قصه‌ی تلخ شب‌هایم را
بشنو نغمه‌ی قلب تنهایم را
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام ما برسانی
بشنو قصه‌ی تلخ شب‌هایم را
بشنو نغمه‌ی قلب تنهایم را
صدای من در ظلمت شب بر آسمان‌ها بر خیزد
بیا که با تو این دل من سرود شوقم سرگیرد
به خدا از کلبه‌ی من نور و شادی رفته دگر
هر شب من منتظرم با چشم تر
شاهد غم‌هایم همه شب، سایه‌ی لرزانم
خاطره ها دارم ز تو ای عشق گریزانم

متن تصنیف یار وفادار:
اگر چه دور از تو شوم، یار وفادار توام
جدا ز تو و همسفر، عشق شرر بار توام
اگرقصد سفر دارم
خدا داند که ناچارم
دفتر خاطرات ما
مانده برای ما به جا
ثمر می‌دهد صبر و شکیبایی ما
به پایان رسد قصه تنهایی ما
چه رخشان شود اختر خوشبختی ما
چه زیبا شود عالم رویایی ما
اگرقصد سفر دارم
خدا داند که ناچارم
دفتر خاطرات ما
مانده برای ما
به جاچه غم آفرینی - چه دلگیری ای غروب جدایی
که گسترده‌ای سایه به کاشانه‌ی ما
چه جان‌ها که سوزد ز شرار گنه تو
چه دل‌ها که نالد ز غمت پیش خدا
توئی هم‌چو من خسته ز بیداد زمان
به دامان نکن اشک غم از دیده روان
دل من بود تا به ابد خانه‌ی تو
نمی‌افتد این خانه به دست دگران
اگرقصد سفر دارم
خدا داند که ناچارم
دفتر خاطرات ما
مانده برای ما به جا

Labels:

Wednesday, December 19, 2007

روز تولد

15 دقیقه مانده به این‌که روز تولد تو تمام شود.
وقت تنگ است و من مسافرم.
تولدت را 15 بار زیر لب تبریک می‌گویم.
-
باز می‌خوانم از حمید مصدق، که لابد فردا به دستت می‌رسد:
در شبان غم تنهایی خویش،
عابد چشم سخن گوی توام.
من در این تنهایی...
من در این تیره شب جان‌فرسا،
زائر ظلمت گیسوی توام.

Sunday, December 16, 2007

واقعه - 11

پیش واقعه: داشتم دنبال چیزی می‌گشتم که به این‌جا رسیدم. در کنار نوشته‌ها جایی بود، برای تذکر به نویسنده که گویی خویش را مخاطب آیات 53 تا 60 زمر فرض کرده بود. گذاشتم تا بخواند. اما واقعه‌ی زیر در صلاة ظهر عاشورای آن سال اتفاق افتاده. درست به خاطر دارم که در معبدی در محله‌ی دولاب تهران، در آن ظهر خشک، گویی هوا ایستاده بود. نفس نمی‌شد زد از هجوم نفس‌ها. همه تشنه بودند. آب می دادند به ملت اما آب بهانه بود برای رفع تشنگی. تشنگی بیداد می‌کرد. پیرمرد هم بی‌تاب شد. گفت یکی قرآن بخواند. همین سوره آمد و آیه‌ی 53 [بشنوید]. واقعه بعد از قرائت این آیه است.
قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
می‌گوید نفس را اسراف کردی غصه نخور. اصلاً نفس را آفرید تا اسرافش کنی. هدرش بدهی. نشنیدی می‌گویند فلانی اسراف کار است. یعنی الکی ریخت و پاش می‌کند. این‌که خدای مهربان گفته یعنی همین که نفس را اسراف کن. این اسراف کار عبادالله است. کار اباعبدالله است. ندیدی چطور نفسش را داد. خدا هم نمی‌خواست اما او دید ادب این‌جوری حکم می‌کند که بدهد. همین‌طور می‌آید تا گفته که خدای مهربان همه‌ی گناهان را می‌بخشد. این برای این است که یقین کنی. فرموده «إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا». این آیه را باور کن. باور که کنی، درست می‌شود. یاور می‌شود. بین باور و یاور یک نقطه فرق است. آن‌هم که می‌دانی که کیست و چیست.

Labels:

Friday, December 14, 2007

A point of Match Point


A man who said, "I'd rather be lucky than good" saw deeply into life.
People are afraid to face how great a part of life is dependent on luck. It's scary to think so much is out of one's control. There are moments in a match when the ball hits the top of the net and for a split secend it can either go forward or fall back! With a little luck, it goes forward and you win. Or maybe it doesn't, and you lose!

Thursday, December 13, 2007

شب و تنهایی

می‌فهمی «شب تنهایی‌ام در قصد جان بود» یعنی چی؟ تا به حال برای‌ات پیش آمده؟ خوش به حال حافظ که خیالی داشت که برای‌اش «لطف‌های بی‌کران کرد»! من همین یک «خیال» را هم ندارم. حالا من از حافظ هم تنهاترم.
... ترا به‌خدا یکی برای من دعا کند.

خدایا...

رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَمَا نُعْلِنُ وَمَا يَخْفَى عَلَى اللّهِ مِن شَيْءٍ فَي الأَرْضِ وَلاَ فِي السَّمَاء . ابراهیم/38
کار از تو می​رود مددی ای دلیل راه
کانصاف می​دهیم و ز راه اوفتاده​ایم
(حافظ شیراز)

Saturday, December 08, 2007

دست من

Friday, December 07, 2007

شب‌های پاییز

شب‌های ملال آور پاییز است
هنگام غزل‌های غم‌انگیز است
گویی همه غم‌های جهان امشب
در زاری این بارش یکریز است
.
.
.
سهل است که با سایه نیامیزند
ماییم و همین غم که خوش‌آمیز است
(ه. الف. سایه)

Monday, December 03, 2007

صبح امید

عادتم شده که بین الطلوعین چشمانم بی‌خبر باز می‌شوند. شده که بعدش بخوابم، اما چشمانم باز می‌شوند و ناخودآگاه به دنبال روزن پنجره، تا آسمان را لحظه‌ای هم شده، زیارت کنم. امروز هم‌این‌که چشمم را باز کردم، دیدم این غزل«سابه» دارد با صدای «رضوی سروستانی» در مغزم غلغله می‌کند:
چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را، با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر، با خاک درآمیزم
نشد باز بخوابم که اشک مهلت و امانم نمی‌داد. نشستم با خود اندیشیدم که دنیای رضا و رضایت است. عجب این‌که اهل «رضا» هم‌این حال ویرانی را خوش آید. هم‌این سوختن و پرهیز نکردن را، هم‌این مرحبا گفتن بلایی کز حبیب آید را. خدا چه در کف ایشان نهاده که از عشق نمی‌ترسند؟ آدمی زبون است و یا به قول استادی: بی‌چاره! اما این جماعت نه. ایشان دیگر زبونی و خواری ندارند؛ بلکه پهلوان رویین تن شدند. حال رضا داشتن بر مصائب و مشکلات شاید برترین قدرتی‌ست که حضرت حق به اندکی عنایت می‌کند. این قصه باشد تا روز دیگر.