Tuesday, August 28, 2007
من راهیام باز به خاوران شهر. بار دیگر شهری که دوستاش دارم. زبان حال مرا هم که بخواهید، همین است که استادمان شجریان دارد میخواند.
Monday, August 27, 2007
اعداد
طرف [رئیس بانک ملت شعبه...] میگفت هفتهی پیش یکی آمده بود وام میخواست 600 میلیارد تومان. کارشناسی که کردیم، فقط املاکاش 2000میلیارد تومان ارزش داشت؛ کمسیون گذاشتیم، هفت روزه وام را پرداخت کردیم با بازپرداخت 4 ماهه و سود 14درصد.
نکته: برای وام 200هزار تومانی بچههای اداره حداقل 1 ماه میدویدند.
Sunday, August 26, 2007
قرار است یعقوب را زندانی کنند!
مسخره بازیها تمامی ندارد. بعد از این همه سال یعقوب را که تازه یادعلی هم بود گرفتند و علناً به جرم تخیل میخواهند برایاش پاپوش درست کنند. به استحضار آقایان میرسانم که:
1-سوتی ندهید. اونی که گرفتار چاه شد، یوسف پسر یعقوب بود، نه خود یعقوب.
2- شما مطابق سنن هزاران ساله، حداکثر میتوانید پسر یعقوب را به زندان بفرستید. حالا یا یوسف یا «آداب بیقراری»
3- شما آنقدر نفهمید و بیرحم که برای تخیلات یعقوب و گریه زاریاش میخواهید او را به زندان بفرستید. خاک بر سرتان. مثل اینکه حتماً یکی باید زندان برود تا دلتان خنک شود.
4- حالا بردید و در زندانش هم انداختید؛ آن دنیا جواب مرتضی علی را چگونه میدهید؟ نمیگوید این که یاد ما بود را چرا به این روز انداختید؟ باز هم خاک بر سرتان که نه دنیا دارید نه آخرت.
2- شما مطابق سنن هزاران ساله، حداکثر میتوانید پسر یعقوب را به زندان بفرستید. حالا یا یوسف یا «آداب بیقراری»
3- شما آنقدر نفهمید و بیرحم که برای تخیلات یعقوب و گریه زاریاش میخواهید او را به زندان بفرستید. خاک بر سرتان. مثل اینکه حتماً یکی باید زندان برود تا دلتان خنک شود.
4- حالا بردید و در زندانش هم انداختید؛ آن دنیا جواب مرتضی علی را چگونه میدهید؟ نمیگوید این که یاد ما بود را چرا به این روز انداختید؟ باز هم خاک بر سرتان که نه دنیا دارید نه آخرت.
پ.ن. بنده همچی یه خورده تنم به تن عشایر لر برخورد غیر فیزیکی کرده. لذا اگر چیزی گفتم که درست نبود خودتان درستاش کنید.
رنگ رخسارهی شجریان
واقعیتاش بعد از ماجراهای فروش بلیط کنسرت شجریان، دیگر نمیخواستم چیزی از آرشیو قدیمی و نایاب استاد را در وبلاگ قرار دهم. اما مصاحبهی علی اصغر سیدآبادی عزیز با او، باز دیوانهام کرد تا قطعهای کمیاب و خصوصی را با صدای داوودی شجریان منتشر کنم.
حرف از او پایان نمیپذیرد. وقتی به او و هنرش و حقی که بر گردن من دارد میاندیشم... اصلاً ناگفتنیست. بیشک اگر او نبود - حداقل برای من اینگونه است - عبور از لحظاتی دشوار در زندگی میسر نمیشد. شاید به مدد صدای او بود که این همه راه آمدهام و هنوز برپایم. فایده ندارد. جملات یاریام نمیکنند. بشنوید قطعهای ضربی در ماهور شریف را با ساز شیرین مرحوم حبیبالله بدیعی و صدای ملکوتی استادمان شجریان که رنگ رخساره خود خبر میدهد از حال نهانم!
Labels: موسیقی
Saturday, August 25, 2007
دریا دادور
صدای «دریا دادور» را به لطف وبلاگ فراق عزیز یافتم. چقدر درجا زدم. چرا نباید او و شاید دهها مثل او را بشناسم؟ چرا «گردآفرید» و امثال او را نمیشناسم؟ حیف. ما کسانی که در داخل ایرانیم، اطلاعاتمان درخصوص هنرمندان و هنرورزان همزبان و هموطن خصوصاً بانوان اهل علم و هنر خارج از ایران تقریبا صفر است. از داخل ایرانیها هم اگر خبری جایی درز کند وگرنه، هیچ.
لینک مرتبط: مصاحبهی BBC با دادور
پ.ن. برخی از رفقا، حالا میتوانند با دلیل و مدرک به سعایت بپردازند بیآنکه بپندارند که عملیست حرام. مختارند. حلالشان باد چو شیر مادر.
Labels: موسیقی
شریعتی و مشغولیتهای روزانه
1- بعد از واکنشهای افراد زیادی که بر له یا علیه نوشتهی گنجی در نقد شریعتی، چیزی گفته یا نوشته بودند؛ مصمم شدم تا با انتخاب چند کتاب از او، به شیوهی گنجی، جملاتی را که وی در وصف آزادی و حقوق آدمیان گفته بود را پشت سر هم ردیف کنم! این شیوهی نگارش البته غیر دقیق و غیرعلمیست. فقط میخواهم برای کسانی که قصد دارند شریعتی را از دریچهی کسی مانند گنجی، مثل یک فاشیست به تمام معنی بشناسند، و او را مثال تمام نمای یک بعدی بودن بدانند، پنجرهی دیگری باز کنم. خوشبختانه کتابهایی که من در اخیار دارم به گونهای فیشبرداری و خط کشی شده هستند که کار را برایام بسیار سهل و راحت میکند. بعد از آن به این نتیجه برسیم که اصولاً نقد شریعتی باید چگونه باشد یا منی که نقاد وی خواهم بود باید چه انصافهایی را در نقد وی روا دارم.
2- سرم بسیار شلوغ است. کار برای عملی کردن قول و قرارهایی که در ابتدای سال با خودم گذاشتم هرچند که امانم را، خصوصاً در بخش معاش بریده، اما لذت بخش است. فوق لیسانس هم که داستان خود را دارد. معرفة الابلیس کذایی را هم جدی گرفتم و اگر وقتی بیابم به استنساخ و استخراج رموز و غرایب در خصوص جناب شیطان، از کتب قدیمی و چاپ سنگی که برخیشان هم مو به تن آدم سیخ میکند؛ میپردازم. این عالم ظلمات هم عالمیست ها!
3- اواخر هفته باز راهی شهر مشهدم. خدا را شکر میکنم که به بهانهای بس زیبا و گوارا که خود میداند، تشرفاتم به آن دیار را افزون کرده. از کریمی چو او جز این هم انتظاری نمیتوان داشت که وقتی هدیه میدهد کامل و بینقص میدهد.
4- بیتی از حضرت حافظ به تفال:
ای عاشقان روی تو از ذرّه بیشتر
من کی رسم به وصل تو کز ذرّه کمترم؟
من کی رسم به وصل تو کز ذرّه کمترم؟
Friday, August 24, 2007
شب مرتضی خان ممیز
«شب مرتضی خان ممیز» ساعت پنج بعد از ظهر یکشنبه چهارم شهریورماه در خانه هنرمندان ایران برگزار میشود.«شب مرتضی خان ممیز» ساعت پنج بعد از ظهر یکشنبه چهارم شهریورماه در خانه هنرمندان ایران برگزار میشود.«شب مرتضی خان ممیز» ساعت پنج بعد از ظهر یکشنبه چهارم شهریورماه در خانه هنرمندان ایران برگزار میشود.«شب مرتضی خان ممیز» ساعت پنج بعد از ظهر یکشنبه چهارم شهریورماه در خانه هنرمندان ایران برگزار میشود.«شب مرتضی خان ممیز» ساعت پنج بعد از ظهر یکشنبه چهارم شهریورماه در خانه هنرمندان ایران برگزار میشود.«شب مرتضی خان ممیز» ساعت پنج بعد از ظهر یکشنبه چهارم شهریورماه در خانه هنرمندان ایران برگزار میشود.«شب مرتضی خان ممیز» ساعت پنج بعد از ظهر یکشنبه چهارم شهریورماه در خانه هنرمندان ایران برگزار میشود.«شب مرتضی خان ممیز» ساعت پنج بعد از ظهر یکشنبه چهارم شهریورماه در خانه هنرمندان ایران برگزار میشود.«شب مرتضی خان ممیز» ساعت پنج بعد از ظهر..........
Thursday, August 23, 2007
لاغری ی تضمینی و معنوی!
یکی از دخترهای دم بخت فامیل که کمی تپل است، با استعانت از خداوند متعال و به مدد انفاس قدسی یکی از بزرگان [!] در 3-2 هفتهی گذشته 3 کیلو کم کرده. من این موفقیت را که لابد تضمینی و بیبازگشت هم هست، خدمت دوشیزهی مذکور، خانوادهی ذوق زدهاش، خانوادهی داماد و خود داماد آینده لابد و آن مرد بزرگ تبریک عرض میکنم و از خدای منان موفقیت بیش از پیش حضرت دکتر (الف. ر) را در جلب مریدان بیشتر خواستارم.
پ.ن. جملات فوق جدّی و واقعیست!
سرانجام شکایت
زندگی دیجیتالی در ایران فاقد امنیت است! این جمله را یک وکیل زبده، وقتی که پیگیر شکایت از شرکت دل آواز بودم، به من گفت. نوشته بودم بعد از کنسرتهای استاد شجریان، قصد شکایت از مجری و مسئول انفورماتیک شرکت دل آواز را دارم. جهد و تلاشی کردم، هرچند همانطور که فکرش میکردم حاصلی نداشت، اما حداقل برای منی که اصلا نمیدانستم شکوایه چیست، دادگاههای عام و خاص کدامند و... تا حدی مفید بود. گفتم «تا حدی» که بدانید بلبشوییست در این آشفته بازار که اگر در همین اندازه هم از اوضاع شیر تو شیری حقوق و دعاوی، چیزی دستگیرتان شود باید شکر خدا را بجای آورید.
اوضاع به همین راحتی هم که فکر میکنید نیست. من در یک جمله میخواستم یک شکوایه تنظیم کنم که در آن از عدم توجه و عاقبت اندیشی مسئولان ذیربط در شرکت مزبور گفته باشم و فشاری بیاورم تا از ایشان یک عذرخواهی رسانهای بگیرم. اما تا الان هیچ مرجعی برای این کار وجود ندارد! چرا؟ چون از طرفی مسأله مالی و طرف قرارداد یک بانک خصوصیست، از طرفی شما در فرایند «خرید اینترنتی» بلیط کنسرت با مشکل مواجه بودید، و این بر میگردد به امور رایانه و اینترنت که هیچ کس در هیچ دادگاهی حاضر به بررسی آن نیست. اما ماجرا به همین جا هم ختم نمیشود. مسئول فنی سایت دل آواز درواقع پیمانکار [و نه کارمند رسمی] شرکت بوده و هیچ تعهدی درین رابطه نداشته. اگر مشکل بر سر امنیت اطلاعات و یا شرکتهای هرمی بود کار باز راحتتر بود، چون گویا فعلا فقط به این شکایات رسیدگی میشود. خلاصه احتیاج به صرف وقت و هزینهی بسیار بالایی است که از عهدهی من یکی بر نمیآمد. تا الان هم به قدر مجموع 5 شب بلیط کنسرت با جایی نزدیک به بغل دست استاد به خرج افتادهام!
اگر فرصتی دست دهد تا خود شجریان را از نزدیک ببینیم، ماحصل شکایت را به خود او هم میرسانم، چنانچه در خود مدت زمان کنسرت به اشارهای و بعد از آن با ایمیلی به همایون که مدیرعامل شرکت است، ماجرا را مفصل توضیح دادم.
انگار تقدیر این چنین است که فاصلهی ما و کشورهای متمدن، در احقاق حقوق شهروندی، صدها سال باشد. اگر در این کشورها هم نیاز به وقت و هزینه هست اما حداقل امیدی به بررسی ماجرا وجود دارد، چیزی که در کشور ما از همان ابتدای کار وضعش معلوم است. پس بهتر است بنشینی و سرت به کار خودت گرم باشد و با خیال راحت نوارهای شجریان را بگذاری و زندگی کنی!
این را هم برای کسانی نوشتم که در گوشهی ذهنشان خاطرهای از ایام برگزاری کنسرت و داغ کردن ما موجود بود و گرنه حوصلهی زیاد نویسی را خیلی وقت است از دست دادهام.
اوضاع به همین راحتی هم که فکر میکنید نیست. من در یک جمله میخواستم یک شکوایه تنظیم کنم که در آن از عدم توجه و عاقبت اندیشی مسئولان ذیربط در شرکت مزبور گفته باشم و فشاری بیاورم تا از ایشان یک عذرخواهی رسانهای بگیرم. اما تا الان هیچ مرجعی برای این کار وجود ندارد! چرا؟ چون از طرفی مسأله مالی و طرف قرارداد یک بانک خصوصیست، از طرفی شما در فرایند «خرید اینترنتی» بلیط کنسرت با مشکل مواجه بودید، و این بر میگردد به امور رایانه و اینترنت که هیچ کس در هیچ دادگاهی حاضر به بررسی آن نیست. اما ماجرا به همین جا هم ختم نمیشود. مسئول فنی سایت دل آواز درواقع پیمانکار [و نه کارمند رسمی] شرکت بوده و هیچ تعهدی درین رابطه نداشته. اگر مشکل بر سر امنیت اطلاعات و یا شرکتهای هرمی بود کار باز راحتتر بود، چون گویا فعلا فقط به این شکایات رسیدگی میشود. خلاصه احتیاج به صرف وقت و هزینهی بسیار بالایی است که از عهدهی من یکی بر نمیآمد. تا الان هم به قدر مجموع 5 شب بلیط کنسرت با جایی نزدیک به بغل دست استاد به خرج افتادهام!
اگر فرصتی دست دهد تا خود شجریان را از نزدیک ببینیم، ماحصل شکایت را به خود او هم میرسانم، چنانچه در خود مدت زمان کنسرت به اشارهای و بعد از آن با ایمیلی به همایون که مدیرعامل شرکت است، ماجرا را مفصل توضیح دادم.
انگار تقدیر این چنین است که فاصلهی ما و کشورهای متمدن، در احقاق حقوق شهروندی، صدها سال باشد. اگر در این کشورها هم نیاز به وقت و هزینه هست اما حداقل امیدی به بررسی ماجرا وجود دارد، چیزی که در کشور ما از همان ابتدای کار وضعش معلوم است. پس بهتر است بنشینی و سرت به کار خودت گرم باشد و با خیال راحت نوارهای شجریان را بگذاری و زندگی کنی!
این را هم برای کسانی نوشتم که در گوشهی ذهنشان خاطرهای از ایام برگزاری کنسرت و داغ کردن ما موجود بود و گرنه حوصلهی زیاد نویسی را خیلی وقت است از دست دادهام.
Wednesday, August 22, 2007
صبوحی (18)
ان اخذتنی بجرمی؛ اخذتک بعفوک! و ان اخذتنی بذنوبی؛ اخذتک بمغفرتک! و ان ادخلتنی النار... اعلمت اهلها: انی احبک....
مناجات شعبانیه
Labels: صبوحی
Sunday, August 19, 2007
کابانکه مابیتشو
داستان دلخراشیست از مرگ نوع بشر در جنگی که شاید سرنوشت ما نیز باشد. نوشتهی دوست عزیزی، از جملهی آدمیانی که جنگ را با گوشت و پوست و خونش حس کرده. او پدرش را در جنگ هشت ساله از دست داده. دلش را نداری، نخوان! سوشیانت
کابانکه مابیتشو، نام دیگر انسان است، انسانی در هر کجای جهان. در کنگو، در عراق، افغانستان، ایران، سومالی، لبنان و هر جای دیگری که انسان و جنگ، به هم در آمیختهاند. گرچه امروز نقش این انسان نگون بخت را او به عهده دارد، اما شاید فردا روزی، نوبت من یا تو و یا هر کس دیگر باشد، پس به احترام انسان، به نام او و برای صلح سوگند یاد کن.
کابانکه مابیتشو
کانوها در ردیفهایی منظم و مندرس در امتداد ساحل شنی لمیده بودند و تن به وسوسههای هوس آلود آب و آفتاب نمیدادند، آفتاب صبح بر جنگلهای انبوه و سرسبز کاتانگا میتابید و دریاچه اوپمبا رقصی نقره فام را در میان وزش نسیم به نمایش گذاشته بود. زمین و آسمان آرام آرام رخوت شب را میزدودند اما از چادرها و کلبههای حاشیه دریاچه که پناهگاه هزاران آوارهی روستای روبی بود هنوز بوی خواب میآمد.
نوری که از لابه لای خیزرانها به درون کلبه میتابید، روی پوست سیاه زن راه میرفت و با کاویدن فراز و نشیب اندام او، «کابانکه مابیتشو» را به سوی بیداری فرا میخواند. کابانکه خسته و خواب آلود غلتی به سمت راست زد تا دوباره خواب را مز مزه کند، اما انگار چیزی به یادش آمده باشد؛ صاف نشست و به کودکانش زل زد. شکم ورآمده و پوست چروک کودکان، توان هر گونه احساس لذت از زیباییهای محیط را از کابانکه سلب میکرد ، بچهها از سه روز پیش چیزی نخوردهاند و او تصمیم گرفته بود امروز پیش از همه به سراغ خرچنگهای خفته در سوراخ صخرههای ساحلی برود.
کابانکهی 17 ساله یکی از 4 میلیون کاتانگایی بود که در سرزمینی حاصلخیز به وسعت فرانسه در شرق آفریقا به دلیل جنگ و خونریزی در فقر کامل به سر میبردند. او همراه سایر اهالی روبی پس از آغاز شورش و جنگ، در دشتهای بدون جاده، کنار برکهها و آبشارها پراکنده شده بودند تا شاید خود را به شهرهای کوچک برسانند و اکنون کنار دریاچه بودند.
اینجا کنار اوپمبای همیشه آرام جای خوبی بود، گرچه از بارش غذا خبری نبود اما از سربازان دولتی و کفتارهای شورشی نیز اثری نبود، چرا که سربازان و کفتارها، هلیکوپترهای امدادی را تعقیب میکردند و به هر کجا آنان غذا میباریدند، اینان گرد مرگ میپاشیدند. ماه پیش کفتارهای شورشی خواهر او را با خود برده بودند و هفته پیش نیز سربازان دولتی پسرعمویش را به سرزمین ارواح فرستاده بودند. گویی هیچ کس نمیخواست آنها زنده باشند و او باید شاکر میبود که جزء معدود بازماندگان تقدیر خشن روزگار کشور بود.
احساس ضعف میکرد، باید تا از حال نرفته بود و گرسنگی از پایش در نیاورده بود، چاقو را بر میداشت و زود میجنبید. از دلفی کاپیا – پزشک بدون مرز - شنیده بود که: «در اینجا مردم بیشتر از گرسنگی میمیرند تا جنگ» چقدر خوشحال بود که آنگوزا هنوز چشمان درشت در حدقه فرو رفتهاش را باز نکرده است، زمانه فرصتی برای رشد به دخترک نداده بود و آنقدر در نوزادی درجا زده و سختی کشیده بود تا در سه سالگی پیر و چروک و آماده مرگ شده بود. چشمان کم فروغش که حتی قادر نبودند برای زنده ماندن التماس کنند، عذاب هر روزه روح بیوهی جوان بودند، او را همانطور که در خواب بود برداشت و روی پشتش گذاشت و با پارچهای به خودش بست اما پسر را همانطور در عالم رویا رها کرد، این دو تنها یادگارهای شوهرش بودند، مردی که ماهها بود جز چاقویی، دسته عاجی و خاطراتی رنگ باخته برای این زن اثری در میان زندگان نداشت.
نوری که از لابه لای خیزرانها به درون کلبه میتابید، روی پوست سیاه زن راه میرفت و با کاویدن فراز و نشیب اندام او، «کابانکه مابیتشو» را به سوی بیداری فرا میخواند. کابانکه خسته و خواب آلود غلتی به سمت راست زد تا دوباره خواب را مز مزه کند، اما انگار چیزی به یادش آمده باشد؛ صاف نشست و به کودکانش زل زد. شکم ورآمده و پوست چروک کودکان، توان هر گونه احساس لذت از زیباییهای محیط را از کابانکه سلب میکرد ، بچهها از سه روز پیش چیزی نخوردهاند و او تصمیم گرفته بود امروز پیش از همه به سراغ خرچنگهای خفته در سوراخ صخرههای ساحلی برود.
کابانکهی 17 ساله یکی از 4 میلیون کاتانگایی بود که در سرزمینی حاصلخیز به وسعت فرانسه در شرق آفریقا به دلیل جنگ و خونریزی در فقر کامل به سر میبردند. او همراه سایر اهالی روبی پس از آغاز شورش و جنگ، در دشتهای بدون جاده، کنار برکهها و آبشارها پراکنده شده بودند تا شاید خود را به شهرهای کوچک برسانند و اکنون کنار دریاچه بودند.
اینجا کنار اوپمبای همیشه آرام جای خوبی بود، گرچه از بارش غذا خبری نبود اما از سربازان دولتی و کفتارهای شورشی نیز اثری نبود، چرا که سربازان و کفتارها، هلیکوپترهای امدادی را تعقیب میکردند و به هر کجا آنان غذا میباریدند، اینان گرد مرگ میپاشیدند. ماه پیش کفتارهای شورشی خواهر او را با خود برده بودند و هفته پیش نیز سربازان دولتی پسرعمویش را به سرزمین ارواح فرستاده بودند. گویی هیچ کس نمیخواست آنها زنده باشند و او باید شاکر میبود که جزء معدود بازماندگان تقدیر خشن روزگار کشور بود.
احساس ضعف میکرد، باید تا از حال نرفته بود و گرسنگی از پایش در نیاورده بود، چاقو را بر میداشت و زود میجنبید. از دلفی کاپیا – پزشک بدون مرز - شنیده بود که: «در اینجا مردم بیشتر از گرسنگی میمیرند تا جنگ» چقدر خوشحال بود که آنگوزا هنوز چشمان درشت در حدقه فرو رفتهاش را باز نکرده است، زمانه فرصتی برای رشد به دخترک نداده بود و آنقدر در نوزادی درجا زده و سختی کشیده بود تا در سه سالگی پیر و چروک و آماده مرگ شده بود. چشمان کم فروغش که حتی قادر نبودند برای زنده ماندن التماس کنند، عذاب هر روزه روح بیوهی جوان بودند، او را همانطور که در خواب بود برداشت و روی پشتش گذاشت و با پارچهای به خودش بست اما پسر را همانطور در عالم رویا رها کرد، این دو تنها یادگارهای شوهرش بودند، مردی که ماهها بود جز چاقویی، دسته عاجی و خاطراتی رنگ باخته برای این زن اثری در میان زندگان نداشت.
* * *
همان آفتاب که از لای خیزرانها بر اندام زنانه و براق کابانکه تابیده بود، از چشمان مفلوک و بیروح و خشن حیوان هم خواب را ربوده بود تا همچون سرباز وامانده و درندهای که هنوز خشاب اسلحهاش از خاطرات خون و شکار دیروزش پر است، سرگردان و بیهدف در بین علفها دنبال شکاری تازه گردد، سرباز که میماندی او را جوان بخوانی یا کودک با حرص و غیضی که در قلبش دلمه بسته بود، قمه بلند کنگویی خود را به سمت ساقههای زنده سبز میشوراند و همچنان که زیر لب آوازی جنوبی را با صدایی گرفته و خش دار زمزمه میکرد، نگاههای آزمندش را به اطراف میچرخاند تا هدفی برای عقدههای خود پیدا کند.
گرچه بیش از 15 سال نداشت اما از دو سال گذشته که برای فرار از مرگ و فقر به نیروهای دولتی پیوسته بود به اندازه تمام عمر، جنگ و کشتار و قتل و غارت دیده بود و به اندازه یک شب عمرش نتوانسته بود راحت بخوابد، چرا که منتظر بود قمهای بلند، فاصلهای همیشگی بین سر و بدنش ایجاد کند و شاید همین انتظار وحشیاش کرده بود.
او هم اهل کاتانگا بود و زخم بسیاری از دستهای بیرحم شورشی و دولتی بر دل داشت، ماهها پیش وقتی در دشت به کمین نیروهای دولتی دچار شده بودند، محصور بوی کباب و خون و آواز درد و فریاد و سفیر گلولههایی که بدن همراهانش را دریده و ارواحشان را در دشت میپراکند، ترجیح داده بود سربازی دولتی باشد تا جسدی کاتانگایی و اگر قرار است کاتانگاییها مورد هجوم و غارت و تجاوز باشند او غارتگر باشد نه غارت زده، از همان لحظه گویی از کودکی به میانسالی پرتاب شده باشد، تمام غرایزش بیدار شده بودند تا به کام برسند.
گرچه بیش از 15 سال نداشت اما از دو سال گذشته که برای فرار از مرگ و فقر به نیروهای دولتی پیوسته بود به اندازه تمام عمر، جنگ و کشتار و قتل و غارت دیده بود و به اندازه یک شب عمرش نتوانسته بود راحت بخوابد، چرا که منتظر بود قمهای بلند، فاصلهای همیشگی بین سر و بدنش ایجاد کند و شاید همین انتظار وحشیاش کرده بود.
او هم اهل کاتانگا بود و زخم بسیاری از دستهای بیرحم شورشی و دولتی بر دل داشت، ماهها پیش وقتی در دشت به کمین نیروهای دولتی دچار شده بودند، محصور بوی کباب و خون و آواز درد و فریاد و سفیر گلولههایی که بدن همراهانش را دریده و ارواحشان را در دشت میپراکند، ترجیح داده بود سربازی دولتی باشد تا جسدی کاتانگایی و اگر قرار است کاتانگاییها مورد هجوم و غارت و تجاوز باشند او غارتگر باشد نه غارت زده، از همان لحظه گویی از کودکی به میانسالی پرتاب شده باشد، تمام غرایزش بیدار شده بودند تا به کام برسند.
* * *
حد فاصل رنگ آبی و کف آلود دریاچه اوپمبا و سبز زنده جنگل را شنهایی سفید و یخ کرده از سرمای شب پر کرده بودند که به نجواهای دریاچه با کانوها و پچ پچ گاه گاهی علفها و درختان گوش سپرده بودند و خاطره هر صدایی را در خود دفن میکردند. رد قدمهای ظریف و خوش تراش کابانکه آرام و یکنواخت بر روی همین شنها نقش میزد و پیش میرفت، زنی که فارغ از تمام خوشیها و غمها افکارش از دنیا و محیط جدا افتاده بود و تنها به کودکانش و چرخگها میاندیشید. از آنسوترها شنها صدای گامهای وحشی و عاصی جوان را در میان ناله های علفها و غرش ضربات قمه میشنیدند. اعصاب کشیده و ذهن پریشان جوان نقطه نقطه محیط را میپائید، از سر ترس است یا نیاز، تمام حواسش تحریک شده بود و بیآنکه بداند به سمت تلاقی و تقاطع شومی پیش میآمد. زمان زیادی نکشید که ناگاه نگاه سرباز در امتداد ساحل، بیرون از جنگل بر روی زنی نحیف قفل شد. با توقف سرباز زمان در جنگل ایستاد و سکوت، جنبش هر شاخ و برگی را فرا گرفت، حتی دریا هم لحظهای باز ایستاد. گویی همه راستای نگاه دریده و حریصانه او را که با ولع اندام کابانکه را میبلعید دنبال میکردند. نگاههای سرباز به گرگ گرسنهای میمانست که خیره خیره چشم به شکار خود دوخته است و مترصد فرصتی است اما نه برای خوردن آن، بلکه برای خراب کردنش.
کابانکه خمیده و جستجوگر در فضای باز ساحل امتداد داشت، سرباز هم خمیده و جستجوگر از لابه لای شاخ و برگ درختان خود را به مرز مشخص جنگل و ساحل رساند. نگاهی به اطراف چرخاند و همچنان که دور و بر را میپایید همچون گربهای نیم خیز شد. در یک آن صدای نعره گامهای وحشی دونده در ساحل طنین افکند، قدمهای کوچک و ترسان نود درجه به سمت راست چرخید، اما پیش از آنکه فرصتی برای فرار بیابد قنداق اسلحه استخوانهای کتفش را درهم پیچید، او تنها توانست در بین آسمان و زمین چاقوی کوچک را در مشت بگیرد. از شدت ضربه بچه از پشت مادر جدا افتاد و صورتش میان شنها و سنگها تقسیم شد. نقش ظریف اندامی زنانه در حالتی وحشت زده و رقت انگیز بر شنها حک شد و صدای دریده شدن لباسی فرسوده در خاطره سکوت شنها جا ماند.
کابانکه خمیده و جستجوگر در فضای باز ساحل امتداد داشت، سرباز هم خمیده و جستجوگر از لابه لای شاخ و برگ درختان خود را به مرز مشخص جنگل و ساحل رساند. نگاهی به اطراف چرخاند و همچنان که دور و بر را میپایید همچون گربهای نیم خیز شد. در یک آن صدای نعره گامهای وحشی دونده در ساحل طنین افکند، قدمهای کوچک و ترسان نود درجه به سمت راست چرخید، اما پیش از آنکه فرصتی برای فرار بیابد قنداق اسلحه استخوانهای کتفش را درهم پیچید، او تنها توانست در بین آسمان و زمین چاقوی کوچک را در مشت بگیرد. از شدت ضربه بچه از پشت مادر جدا افتاد و صورتش میان شنها و سنگها تقسیم شد. نقش ظریف اندامی زنانه در حالتی وحشت زده و رقت انگیز بر شنها حک شد و صدای دریده شدن لباسی فرسوده در خاطره سکوت شنها جا ماند.
* * *
آفتاب به نیمههای آسمان نزدیک شده بود که کابانکه ناتوانتر از همیشه جسم نیمه جان خود را بر سر جسد بیجان کودک رساند، آنگوزا سیر از زندگی با دهانی باز و آرزومند و چشمانی همچنان در خواب روی ساحل آرمیده بود، شکم متورمش ترکیده بود و آب امعاء و احشایش را برای مرغان دریایی به تاراج برده بود. کابانکه دقایقی مبهوت خیره ماند، سپس بیصدا و بیتکان قطرات اشک، کویر گونهاش را در نوردید. ذره ذره آهها و سوزها از دلش زبانه کشید، جگرش، حنجرش و لبش از غصه سوخت و درد در تمام وجودش منتشر شد، مشتها را از شن پر میکرد و بر سر و روی خود میکوبید و به زبانی غریب شیون میکرد و دشنام میداد و مانند جادوگران روستا برای سعادت روح فرزندش اورادی را آمیخته به اشک و خون تکرار میکرد و آنگوزا که بیحرکت در میان دایرهی تقدیرش خوابیده، ساعتها به آخرین لالای مادر جوانش دل سپرده بود و آنرا برای سالهای سرگردانیش ذخیره میکرد.
اما بالاخره احساسات مادرانه بر ماتم کابانکه چیره شد و اندیشه پسرک به جانش افتاد، دوباره دقایقی به آنگوزا خیره شد و فکری در ذهن نیمه هشیارش جان گرفت، شاید تقدیر این بوده که مرگ این، تداوم آن باشد، شنیده بود در ایام قحطی و خشکسالی زنهای بسیاری کودکان مرده یا ضعیف تر خویش را برای بقای زندهها و قویترها خرج کرده بودند و معتقد بودند به این ترتیب هر دو روح در یک کالبد زنده خواهند ماند. شاید آنگوزا هم اگر میتوانست شکم برادرش را سیر کند، در کالبد او زندگی را ادامه میداد. با این افکار کارد را از میان شنها یافت، آنگوزا را از زمین بلند کرد و دهانش را از شنها پاک کرد و محکم در آغوشش فشرد، دستش میلرزید، لبها را بر لب دخترک گذاشت و آخرین بوسه را به روح و کالبدش تقدیم کرد. تمام بدنش به لرزه افتاده بود، چشمانش را به هم فشرد و کارد را بالا آورد.
اما بالاخره احساسات مادرانه بر ماتم کابانکه چیره شد و اندیشه پسرک به جانش افتاد، دوباره دقایقی به آنگوزا خیره شد و فکری در ذهن نیمه هشیارش جان گرفت، شاید تقدیر این بوده که مرگ این، تداوم آن باشد، شنیده بود در ایام قحطی و خشکسالی زنهای بسیاری کودکان مرده یا ضعیف تر خویش را برای بقای زندهها و قویترها خرج کرده بودند و معتقد بودند به این ترتیب هر دو روح در یک کالبد زنده خواهند ماند. شاید آنگوزا هم اگر میتوانست شکم برادرش را سیر کند، در کالبد او زندگی را ادامه میداد. با این افکار کارد را از میان شنها یافت، آنگوزا را از زمین بلند کرد و دهانش را از شنها پاک کرد و محکم در آغوشش فشرد، دستش میلرزید، لبها را بر لب دخترک گذاشت و آخرین بوسه را به روح و کالبدش تقدیم کرد. تمام بدنش به لرزه افتاده بود، چشمانش را به هم فشرد و کارد را بالا آورد.
* * *
سرباز کج و معوج و قیقاج راهش را به سمت اردو ادامه میداد، رد ضخیم و غلیظ خون و بوی تندی که همراه بخار عرق از بدنش بر میخواست چند روباه و شغال را در پِیش به راه انداخته بود، بالای سرش هم کلاغهایی از این شاخه به آن شاخه میپریدند. سرباز گرچه ضربات تند و چابک زن را به پهلو و شکمش دید لیک تا هنگامی که عطش نیازش فروننشست، باورشان نکرد. اما همین که از سر جسد زن بلند شد و بر خلاف آفتاب به راه افتاد درد و مرگ به تدریج از شکم و پهلویش به اطراف خزیدند و سنگینی خویش را بر سینه و پاهای او تحمیل کردند. باید خود را به اردو میرساند تا در بیمارستان صحرایی بستری شود، برای همین با تمام جان از ایستادن میگریخت و همچنان که خون از تنش و رنگ از رویش رخت بر میکشید، راه میرفت. هرچه بیشتر پیش میرفت قدمهایش یواشتر و یواشتر میشد.
در آنسوی قدمهای سرباز، ساعتها بعد از مرگ او، آفتاب و زن هر دو به سمت غروب پیش میرفتند، کابانکه در حالی که از یقه تا شکمش چاک خورده بود، تلو تلو خوران ردپایی سرخورده و فاجعهزده پشت سر میگذاشت و بیاعتنا به نگاههای پرسشگر دیگران، بیقید از عریانی سینههایش، با دستانی خالی و ناتوان از قصابی به سمت کلبه پیش میرفت و میدانست ساعاتی بعد جسد پسرک را هم باید برای تدفین کنار آنگوزا به حاشیه جنگل ببرد، جایی که خود نیز در آنجا به انتظار آمدن مرگ میماند، چرا که او به حکم تجربه میدانست یک سرباز، نشانه سربازان بیشماریست که به این سو خواهند آمد. و شاید دیگر کسی در این چادرها و کلبهها زنده نماند. کسانی که مثل مورچههای شاخک بریده در حاشیهی سوراخ لانه، از دور زندگی پراکنده میشدند و هیچگاه به لانه نخواهند رسید.
در آنسوی قدمهای سرباز، ساعتها بعد از مرگ او، آفتاب و زن هر دو به سمت غروب پیش میرفتند، کابانکه در حالی که از یقه تا شکمش چاک خورده بود، تلو تلو خوران ردپایی سرخورده و فاجعهزده پشت سر میگذاشت و بیاعتنا به نگاههای پرسشگر دیگران، بیقید از عریانی سینههایش، با دستانی خالی و ناتوان از قصابی به سمت کلبه پیش میرفت و میدانست ساعاتی بعد جسد پسرک را هم باید برای تدفین کنار آنگوزا به حاشیه جنگل ببرد، جایی که خود نیز در آنجا به انتظار آمدن مرگ میماند، چرا که او به حکم تجربه میدانست یک سرباز، نشانه سربازان بیشماریست که به این سو خواهند آمد. و شاید دیگر کسی در این چادرها و کلبهها زنده نماند. کسانی که مثل مورچههای شاخک بریده در حاشیهی سوراخ لانه، از دور زندگی پراکنده میشدند و هیچگاه به لانه نخواهند رسید.
* * *
سرباز در حالی چشمانش را برای همیشه میبست که هنوز با چنگ و دندان به زندگی چسبیده بود و روباهی را میدید که بیپروا با دهانی باز به سمتش میآمد.
الف. ح. ی.
پ.ن. نوشتهی دیگری از راوی داستان.
Friday, August 17, 2007
Thursday, August 16, 2007
منت خدای را...
خبر بازگشت سیمین دانشور به خانهاش، اشکم را درآورد. تا من باشم که دیگر بهانهای نتراشم. منّت، منّت، منّت خدای را عزّوجل....
لینک مرتبط: حرفهای دل مسعود آقا بهنود چون همیشه، شنیدنی و خواندنیست.
Requiem for a Dream
Requiem for a Dream فیلم نوعی از روش زندگیست و پایان آن. شیوهی زیستن برخی از همین آدمیان که برای حقوق تک تک آنها، منشور مینویسند، برای آزادیشان، برای دموکراسیشان، خون میریزند و جنگ میکنند. Requiem را ببینید؛ اگر جرأت دیدن مرگ خودخواستهی «نوعی» از بشر را به دست خود دارید. با اعتیادهای مدرن.
Tuesday, August 14, 2007
شروع ماه دغدغه
به قول علیرضای رند و عزیز، شام پایان رجب است. شروع ماه بعدی مصادف است با عود کردن مرضهای خسبیدهی ذهن من. ماه تورم دغدغههای زیر پوستهی سیال فکر. ماه شک. آه! پس کی تمام میشود این دردهای سالیانهی من؟
الکی شاید، نمیدانم چه شد. ربنای شجریان را گذاشتم. شاید از هول و هراس این ماه خواستم زودتر بهدر آیم و رمضانم شروع شود. شاید نکتهای بود. از حالا شروع شده این دردها گویا. میترسم.
مربای آلبالو
حکمت هستهی سخت آلبالویی که زیر دندان آمد این بود: با طمأنینه نان-مربا را بجوم تا مزهاش را هم «درک» کنم. درک «لذت» کنم. مربای آلبالو که فقط برای پر کردن شکم نیست عزیز من! هم در مربا بودنش حرفهاست هم در آلبالو بودنش. خلاصه، مربایی برایم مربّی شد.
همسلولی
متن زیر نامهی کوتاهیست از یک دوست. برای ثبت در خاطرات اینجا میآورمش. سوشیانت
سلام همسلولی
مرا یادت هست؟
همانی که به یک جرم «اینجا» زندانمان شده بود .
همانی که با هم – برای اینکه عضلات اندیشهمان خشک نشود – سلولمان را و سلولهای دیگر را وجب میزدیم و گاهی دست و پنجهای نرم میکردیم.
همانی که تو با آن کلاه کج و عینک و ریش او را یاد کافههای پاریس و شعر و نقاشی و بحث و فلسفه میانداختی و گاهی یاد پیاژه.
همانی که گرچه دلش جای دیگریست اما فکرش برای تو تنگ شده و نه تنها فکرش که جای خالی تو، سلولش را نیز تنگ کرده است.
خوش به حالت، رها، بیآنکه حتی چمدانی از سلول برداری رفتی و حتی از بدرقه هم بینیاز بودی، بعد از رفتنت غبارهای تو را از سلولمان زدودند و باقی ماندههایت را بین سایهها قسمت کردند و من تنها ماندم، تنهای تنها میان سایههای سکوت، میان سنگها و تیغها. و شاید آنکه در سلول مانده دیگر من نیستم، شاید من نیز با تو رفتم ....
به احترام لحظههایی که با هم فکر کردن را فریاد میزدیم.
مرا یادت هست؟
همانی که به یک جرم «اینجا» زندانمان شده بود .
همانی که با هم – برای اینکه عضلات اندیشهمان خشک نشود – سلولمان را و سلولهای دیگر را وجب میزدیم و گاهی دست و پنجهای نرم میکردیم.
همانی که تو با آن کلاه کج و عینک و ریش او را یاد کافههای پاریس و شعر و نقاشی و بحث و فلسفه میانداختی و گاهی یاد پیاژه.
همانی که گرچه دلش جای دیگریست اما فکرش برای تو تنگ شده و نه تنها فکرش که جای خالی تو، سلولش را نیز تنگ کرده است.
خوش به حالت، رها، بیآنکه حتی چمدانی از سلول برداری رفتی و حتی از بدرقه هم بینیاز بودی، بعد از رفتنت غبارهای تو را از سلولمان زدودند و باقی ماندههایت را بین سایهها قسمت کردند و من تنها ماندم، تنهای تنها میان سایههای سکوت، میان سنگها و تیغها. و شاید آنکه در سلول مانده دیگر من نیستم، شاید من نیز با تو رفتم ....
به احترام لحظههایی که با هم فکر کردن را فریاد میزدیم.
الف. ح. ی.
Wednesday, August 08, 2007
ساری گلین – Sari Galin
بودَرَنین/ اوزونو/ چوبان قایتار/ قوزونو/ ساری گلین
بودَرَنین/ اوزونو/ چوبان قایتار/ قوزونو/ ساری گلین
نهاو لا بیرگون/ گورَم/ اُوز یاریمین/ اوزونو آخ
نِئنیم آمان آمان/ نِئنیم آمان آمان/ ساری گلین
گل سرخ کاشتم خار رویید عشق من دریغا ای دریغا...
دختر کوهستان دختر زیبا غزال زیبا رفت و یار دگر گرفت
مادرت بمیرد دختر کوهستان دختر زیبا دختر مارال غزال زیبا رفت و یار دگر گرفت
مادرت بمیرد دریغا ای دختر کوهستان دردت به جانم دریغا چه کنم
دامن کشان/ ساقی میخواران/ از کنار یاران/ مست و گیسو افشان/ میگریزد
بر جام می/ از شرنگ دوری/ بر غم مهجوری/ چون شرابی جوشان/ می بریزد
دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
ساقی میخواران/ از کنار یاران/ مست و گیسو افشان/ میگریزد
فایل موسیقی را به صورت فلش دریافت کنید.
موسیقی: Ilgar Moradof – با اشعار آذری، ارمنی و فارسی
تنظیم موسیقی و آوازها: استاد حسین علیزاده. [به تماشای آبهای سپید]
بودَرَنین/ اوزونو/ چوبان قایتار/ قوزونو/ ساری گلین
نهاو لا بیرگون/ گورَم/ اُوز یاریمین/ اوزونو آخ
نِئنیم آمان آمان/ نِئنیم آمان آمان/ ساری گلین
گل سرخ کاشتم خار رویید عشق من دریغا ای دریغا...
دختر کوهستان دختر زیبا غزال زیبا رفت و یار دگر گرفت
مادرت بمیرد دختر کوهستان دختر زیبا دختر مارال غزال زیبا رفت و یار دگر گرفت
مادرت بمیرد دریغا ای دختر کوهستان دردت به جانم دریغا چه کنم
دامن کشان/ ساقی میخواران/ از کنار یاران/ مست و گیسو افشان/ میگریزد
بر جام می/ از شرنگ دوری/ بر غم مهجوری/ چون شرابی جوشان/ می بریزد
دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
ساقی میخواران/ از کنار یاران/ مست و گیسو افشان/ میگریزد
فایل موسیقی را به صورت فلش دریافت کنید.
موسیقی: Ilgar Moradof – با اشعار آذری، ارمنی و فارسی
تنظیم موسیقی و آوازها: استاد حسین علیزاده. [به تماشای آبهای سپید]
Labels: موسیقی
به تماشای آبهای سپید
به جواهر ده میروم. به تماشای آبهای سپید*. اما سخت غمگینم.
* عنوان نوشته، نام اثریست از استاد حسین علیزاده و ژیوان گاسپاریان.
* عنوان نوشته، نام اثریست از استاد حسین علیزاده و ژیوان گاسپاریان.
Monday, August 06, 2007
دست و دل
آقای A: دست نذار رو دلم که...
آقای B: دستتو از رو دلم ور دار که...
خانوم: گور بابای عالم و آدمم کرده احمق ِ بیشخصیت.
آقای B: دستتو از رو دلم ور دار که...
خانوم: گور بابای عالم و آدمم کرده احمق ِ بیشخصیت.
Sunday, August 05, 2007
معرفة الابلیس
چندیست که بر پروژهای بنام «ابلیس شناسی» دست یازیدم. نترسید. موضوع بهغایت جالبیست. شاید به نحوی پایاننامهای یا کتاب مفصلی هم از آن درآمد. جسته و گسیخته مطالبی پیرامون ابلیس در عرفان و تصوف اسلامی شنیدهام. حیف که کرانههای این شناخت در ادیان دیگر، در ایران، ناپیداست. بسیار دوست داشتم میشد تا به موضوع شناخت شیطان در ادیان یهودیت، مسیحیت، هندو و بالاخص زرتشتی بپردازم. کاریست بینهایت صعب البته و سنگ بزرگ برای ما ایرانیها حداقل، علامت نزدن است.
اما کار را از همین اسلام خودمان شروع کنم؛ فکر میکنم بد نباشد آن هم در دو حوزهی باورهای کلامی و عارفانه، در فرقههای زندهی اسلامی یعنی 4 شاخهی اصلی اهل تسنن و 2 شاخهی بارز تشیع - امامیه و اسماعیلی - بعلاوهی اهل حق.
نظر شما چیست؟ احیاناً موضوع خاصی در این زمینه را پیشنهاد میدهید که بیشتر به آن پرداخته شود؟ کتبی خاص را مد نظر دارید که فکر میکنید درین رابطه به کار آید؟
لینک مرتبط: شیطان پرستی. پژوهشی از امیرهادی انواری
Labels: مطالعات ادیان و عرفان
Friday, August 03, 2007
Thursday, August 02, 2007
آرزو
اگر این خبر صحیح باشد، یعنی استثناییترین زمان برای عرضهی موسیقی فاخر پدید آمده. لطفی و سایه در ایران، شجریان و مشکاتیان با هم رفیق، علیزاده به کار نو آوریهای همیشگی خودش میپردازد؛ محمدرضا درویشی را وا میدارند تا دل به کار دهد و برایشان کارهای ارکسترال تنظیم کند و خلاصه جای ناصرخان فرهنگفر خالی. بعدش باید اساسی اسپندی دود کنیم؛ تا کور شود هرآنکه نتواند دید. یعنی میشود این روز بیاید؟
Labels: موسیقی
Wednesday, August 01, 2007
ساقیا
من از کجا؟ پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا
آن جام جانافزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیشآر پنهان ساقیا
ای جان جان ای جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه، برکفهی آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
برخیز ای ساقی، بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیشآی خندان ساقیا
آن جام جانافزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان، پیشآر پنهان ساقیا
ای جان جان ای جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه، برکفهی آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده، رو سوی مستان ساقیا
برخیز ای ساقی، بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیشآی خندان ساقیا
شعر از محمد بلخی (مولوی) / تصنیف افشاری از سعید فرجپوری
با صدای استاد محمدرضا شجریان / بشنوید (فایل mp3 با حجم 2.15mb)
با صدای استاد محمدرضا شجریان / بشنوید (فایل mp3 با حجم 2.15mb)
نوازندگان: مجید درخشانی: تار. محمد فیروزی: بربط. سعید فرجپوری: کمانچه. همایون شجریان: تنبک. حسین رضایینیا: دف.
Labels: موسیقی
اول، بعد، آخر سر
اول «بوف کور» هدایت را میخوانی، کتاب را که زمین گذاشتی؛ بعد «جاودانگی» میلان کوندرا را شروع میکنی. آخر سر هم «مرشد و مارگریتا»ی بولگاکف. وقتی حس کردی که اساسی دیوانه شدی؛ میتوانی به پیشخدمت بگویی برایت قهوهی تلخ صدوسیوپنجم را بیاورد.