Sunday, October 28, 2007
گالری هنرهای ایرانی را با هشت مجلس از کتاب «حملهی حیدری» بهروز کردم. کتاب مذکور قدمتی 165 ساله دارد و چاپ سنگیست. محتوی آن مثنویست و تماماً در وصف و نعت رسول و اهل بیت و جنگهای صدر اسلام. نام شاعر هم در ابتدای آن «ملا بو مانعلی کرمانی» ثبت شده. آنرا سالها پیش در دیار پدریمان، خوانسار، بهمعنی واقعی کلمه از زیر خاک پیدا کردم. میدانم بسیار بهکار سازندگان گرافیکِ ایرانی میآید. امید آن دارم تا اهلش هم در بهکار بردنش اهلیت را رعایت کنند و حق گردآورنده را محفوظ بدارند.
برای دیدن سایر تصاویر، میتوانید به بخش آرشیو مراجعه کنید.
پ.ن. خدا پدر اینترنت را بیامرزد. فهمیدم نقاش این چاپی که من در اختیار دارم، به احتمال بسیار زیاد، از اجداد یکی از بستگان نزدیکمان است. میرزا هاشم خوانساری. توضیح بیشتر را اینجا بخوانید.
Saturday, October 27, 2007
روزگاری که فیلم شدیم!
اینها در لیست انتظارند. لطفاً نوبت را رعایت کنید!
Match Point, Basic Instinct 1 & 2, Indecent Proposal, Eyes wide Shut, Goya's Ghosts, Malena, Appartement, L', Damage, The Crush, Head in the Clouds
پ.ن. شرمنده اگر برخی یا همهاش به مذاق تو خوش نمیآید. مذاق تو که به من ربطی ندارد اخوی!
Friday, October 26, 2007
مراسم شبی با قرآن
مراسمی شده برای خودش. تکه قرائتهایی که دوست دارم با صدای قاریان محبوبم [ابوالعینین شعیشع و عبدالباسط] را انتخاب کردم و دارم گوش میدهم. حالت مراسم ختم دارد. گفتم ثوابش برسد به روح هرچه نویسندهی لائیک و سکولار ایرانی (+) از مرده و زندهشان جمیعاً. تا کور شود هر آنکه نتواند دید!
پ.ن. برای مثال، اگر خواستید، گوش بدهید به این نوای 27 ثانیهای از مرحوم عبدالباسط در مقام ایرانی ی نهاوند یا فیلم زیر را ببنید که باز هم او در همان مقام دارد میخواند.
دردنامه در 3 پرده!
باید چایی خورها رو حد زد به شلاق ندامت!
1- پلمپ کنید. اینجا مجانی چای میدادند.
فقط نفت سر سفرهشان باید مجانی باشد و آب و برقشان که 29 سال پیش وعدهاش را دادیم. پلمپ کنید. باکی هم نداشته باشید. همهی بدبختیهای مملکت ما از این کتابهاست. از چایی و قهوهایست که خستهای را به نشستن در فضای کاغذ و کتاب فرا میخواند. کتابهایی به قول این طلبهی خوش تیپ، با نویسندگان لائیک و و فروشندگانی لائیکتر. البته «سکولار» فحش بهتریست برای ایشان. اصلاً فحش باشد، هرچه باشد نوش جانشان.
فقط نفت سر سفرهشان باید مجانی باشد و آب و برقشان که 29 سال پیش وعدهاش را دادیم. پلمپ کنید. باکی هم نداشته باشید. همهی بدبختیهای مملکت ما از این کتابهاست. از چایی و قهوهایست که خستهای را به نشستن در فضای کاغذ و کتاب فرا میخواند. کتابهایی به قول این طلبهی خوش تیپ، با نویسندگان لائیک و و فروشندگانی لائیکتر. البته «سکولار» فحش بهتریست برای ایشان. اصلاً فحش باشد، هرچه باشد نوش جانشان.
عمامهمان درشتتر! جواب خدا را هم بلدیم چهطور بدهیم روز قیامت. اصلاً خدا جرات میکند از یکی مثل من حساب-کتاب کند؟ چنان میپیچونیمش که خودش حظ کنه! میگه میخواد حساب کتاب هم بکنه! دههکی! ما خودمون یه عمر تو دنیا رس ملتو کشیدیم با حساب کتاب و قفل و بند. حالا این متوهم شده، فکر کرده میتونه جلوی من در بیآد!
* اما تو فکر کردی مراسم کتاب سوزان در عصر جدید باید چگونه باشد؟
2- مگر میشود در دندان قروچه را تخته کرد برای مدتی؟ یعنی میشود غصه نخورد که مهاجرانی را باید بفرستندش باغ باقالیها تا یکی مثل این با این همه سوابق درخشان علمی و فرهنگی[!!!]، بشود وزیر فرهنگ. وقتی نقد-نوشتهی مهاجرانی را خواندم، بفهمی-نفهمی یکّه خوردم. این مرد روزی-روزگاری وزیر ارشاد این مملکت بود. هنوز داغ آن روزها بر پشت دارد و دست نکشیده از این فرهنگ و ادبیات. مگر میشود چند ساعت بعد از گرفتن رأی اعتماد از مجلس پنجم را فراموش کرد که وزارتاش را با مراسم یادبود فرهنگفر افتتاح کرد. با همان بسمالله اول و صدای مردانهاش یک تالار وحدت به آسمان رفت.
3- سر ساقی سلامت. با صدای هایده.
پ.ن. عکس از سید رضای خوابگرد. حرص بخور اخوی!
Labels: موسیقی
Tuesday, October 23, 2007
گالری هنرها و "ما و غرب"
فکر ایجاد یک نمایشگاه مجازی از هنرهای ایرانی، زمانی در ذهنم جرقه زد که مهدی جامی عزیز [صاحب سیبستان] دعوتمان کرد به گفتگوی من ایرانی با غرب. آن موقع چیزکی هم من نوشتم، اما دیدم در این میانه که همه مشغول بررسی ماجرا به نحو فلسفی هستند، منی که نه سوادی دارم و نه عرضهای تا مثل بقیه حرفم را با واژههای پر طمطراق به گوش غرب برسانم، یک گالری هنری درست کنم از آرشیوهایی که دارم و تا کنون روی اینترنت قرار نگرفته. حالا بعد از مدتها معطلی، بالاخره امروز چند تابلوی خطاطی و نقاشی از سدههای مختلف را گرد آوردم و بر سایت قرار دادم. این نمایشگاه مجازی مسلماً ادامهدار خواهد بود و هر از چند گاهی با تابلوهایی بینظیر بهروز میشوند. تحفهای هم باشد به اهلش که هم استفاده کنند و هم اگر بتوانند از این دریچه ایران را به جهانیان معرفی کنند. چیزی که من ایرانی انتظار دارم، تا غرب مرا با آن بشناسد و نه چیزی در مایههای احمدی نژاد و اخلاف و اسلافش. آدمیانی از جنس رنگهای شاد و نقش اسلیمیهای تنیده در هم، تا به همه نشان دهیم که چقدر ظریفیم و سخت جان و پیچ در پیچ.
Sunday, October 21, 2007
حیرانی
حیرانی بد دردیست. حیرانی التماس میآورد. اگر ببینم کسی، جایی، حیران است، گریهام میگیرد. خدا کند کسی حیران نشود.
Saturday, October 20, 2007
Before the Rain
ببار ای بارون ببار...
با دلم گریه كن! خون ببار...
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار... ای بارون!
نگاه کنید این قبل از باران را که حکایت عاشق کُشیهاست در هیاهوی جنگها. خلاصه، کاش کمی بارون بزنه!
با دلم گریه كن! خون ببار...
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار... ای بارون!
نگاه کنید این قبل از باران را که حکایت عاشق کُشیهاست در هیاهوی جنگها. خلاصه، کاش کمی بارون بزنه!
Friday, October 19, 2007
«او» و مصائب روزگار
«او» مهربان است و همیشه مرهم دردها. وقتی قهر میکند و این مهربانیها را از من دریغ میکند، زندگی روی دیگر کسالت بار و تیرهاش را به من نشان میدهد. در این وانفسای درد و مرض و رنج و بدبختیهای روزگار سگی، بودنش را مثل نفس لازم دارم. از صدقه سر او خیلی وقت است اینجا بوی غم ندارد. حالا که به ناز رفته و پیدایش نیست مثل بید مجنون شدم. ترسان و لرزان و البته جنون ذاتی خودی مینمایاند گاهی و به قلبم میزند.
داستان دف شهید
دفی داشتم هشت ساله که امشب فهمیدم چندیست به قول دوستان یارسان «شهید شده». نامش را گذاشته بودم «سوخته». از بس که با آن دیوانگیها کرده بودم، لبه و پایینش از حرارت دستها تیره شده بود و از بین هم نمیرفت. خوش صدا نبود، مردافکن بود از سنگینی. به سختی رامم شده بود. مثل اسبی وحشی بود اولش. شاید چهل مجلسی مدام نواخته بودمش تا بازنشستش کردم.
اول ماه رمضان یکی آمد و گفت که به امانت میخواهدش برای گوشهی مجلسی که میگرفت. پس که آورد در کاور بود و چیزی ندیدم. وقتی خواستم به جایش بر گردانم دیدم که کمرش شکسته. زیر کدام بار نمیدانم. حالا من ماندم و هجوم خاطرات از دف پیری که ایام جوانی از این خانقاه به آن کوهسار میکشیدمش و در پی رام کردنش بودم. بعدها رویش را قلمی هم کردم به ذکر و بیت. تصویر سمت راست همان دف مرحوم است. باید پوستش را گوش تا گوش ببرم و بدهم لااقل قابی بگیرندش تا بیش از این خراش بر ندارد.
حالا سر این یکی دف که دارم سلامت. این یکی جوانتر است و مونس نغمههای تنهاییام. سربهزیرتر است و یاغی نیست. این هم داستان دفهایم در بعد از ظهر جمعهای کسالت بار که خبر پر کشیدن یکیشان خرابترم کرد.
اول ماه رمضان یکی آمد و گفت که به امانت میخواهدش برای گوشهی مجلسی که میگرفت. پس که آورد در کاور بود و چیزی ندیدم. وقتی خواستم به جایش بر گردانم دیدم که کمرش شکسته. زیر کدام بار نمیدانم. حالا من ماندم و هجوم خاطرات از دف پیری که ایام جوانی از این خانقاه به آن کوهسار میکشیدمش و در پی رام کردنش بودم. بعدها رویش را قلمی هم کردم به ذکر و بیت. تصویر سمت راست همان دف مرحوم است. باید پوستش را گوش تا گوش ببرم و بدهم لااقل قابی بگیرندش تا بیش از این خراش بر ندارد.
حالا سر این یکی دف که دارم سلامت. این یکی جوانتر است و مونس نغمههای تنهاییام. سربهزیرتر است و یاغی نیست. این هم داستان دفهایم در بعد از ظهر جمعهای کسالت بار که خبر پر کشیدن یکیشان خرابترم کرد.
تمامی ندارد این واماندگیها
دلم هوایت را کرده. من حالا دیگر با ترس نامات را میبرم. بردن نام تو باعث رنجش برخی میشود. روزگاری بعضیها حتی میخواستند برایم نامه بنویسند و اعتراض کنند که چرا اول و آخر نوشتهام اسم توست! برخی شاید غیور باشند. نمیدانم. خلاصه من دلم تنگت شده. دل پسر کوچکت هوای آن کنج دنج صحن عتیق قم را کرده. جایی که تو خوابیدی. خوابی که همیشه دوست داشتی. خواب شیرین مؤمن.
باید که دائم الوضو بود برای همین خیال تو. بس که معلوم نیست که کس میآیی و کی میروی. بلند شدم تا برای خیالت، که بیهوا میآید و میرود، غسل صبر کنم.
Tuesday, October 16, 2007
جدال با سکس و فلسفه
الان دقیقاً یک هفته میشود که دارم زور میزنم تا فیلم «سکس و فلسفه»ی مخملباف را تمام کنم و چون حوصلهام را سر میبرد و پر از دیالوگهای آبکی و هندیست، بیخیالاش میشوم. حد اقل تا الاناش که اینجور بوده. شاید آخرش مثلا در سر صحنهای فیلم یکباره فلسفی هم شد. حالا فعلاً بیخیال. زور که نیست!
Thursday, October 11, 2007
Tuesday, October 09, 2007
صبح بهخیر
صبح تا چشمم را باز کردم این جمله را گفتم: صبح بهخیر آقای احمدی نژاد. خدا کند امروز بهخاطر شما، هیچگونه بلایی بر سر این مملکت نازل نشود! آمین یا رب العالمین.
Monday, October 08, 2007
زن و زمین
زن کاشف بذرافشانیست. مرد به دنبال گلهی گوسپندان و گوشت شکارش بود که زن بهامداد روح و ذهن جستجوگر و تیزش هرچند محدود، اما دید که از آسمان تخمهای گیاهان میبارد و در دل زمین مینشیند و سبز میشود. این بود که نشست به بازسازی بازی طبیعت. از طرفی زن با ماه و زمین که مادر بود، همدست بود پس خود، از شان و منزلتی عظیم در نظام باروری و نشر زندگی برخوردار میشد و همین است که نقش وی در آغاز دورهی کشاورزی بر همه کار و همه چیز، اولی و مقدم بود.
پ.ن. نمیدانم کی و کجا و برای چه چیزی اینها را در خرده کاغذهای بیپایانم نوشته بودم. منبعی در ذهنم نیست که بدانم آیا ترجمهی مطلب خاصی بود یا چیزی غیر این. شما حالا بخوانید تا بعد اگر بقیهاش را یافتم برایتان میگذارم.
Labels: مطالعات ادیان و عرفان
Saturday, October 06, 2007
خبری از حاجی زم
کسی از حاج آقا زم، مدیر بیادعا، صبور و دوست داشتنی ی سالهای طلایی حوزهی هنری خبری دارد؟ چند وقتیست که به یادش هستم اما اثری از او نمییابم. با نوشتهی نیکان در مورد مهر به صرافت افتادم که تحقیقی جدی کنم. به چند نفری هم سپردهام که اگر چیزی پیدا کردند خبرم کنند. حیف! ما مردم قدر ناشناسی هستیم. کسی اصلاً یادش میآید که او برای نسل ما چه کرد؟ بعد از اینکه از حوزه برش داشتند و به تدریج از خاطرهها محو شد. یادش به خیر. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
Friday, October 05, 2007
صبوحی (20)
يَا حَبِيبَ مَنْ لا حَبِيبَ لَهُ. يَا طَبِيبَ مَنْ لا طَبِيبَ لَهُ. يَا مُجِيبَ مَنْ لا مُجِيبَ لَهُ. يَا شَفِيقَ مَنْ لا شَفِيقَ لَهُ. يَا رَفِيقَ مَنْ لا رَفِيقَ لَهُ. يَا مُغِيثَ مَنْ لا مُغِيثَ لَهُ يَا دَلِيلَ مَنْ لا دَلِيلَ لَهُ. يَا أَنِيسَ مَنْ لا أَنِيسَ لَهُ. يَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ. يَا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ. فراز شصتم دعای جوشن کبیر.
Labels: صبوحی
Thursday, October 04, 2007
Wednesday, October 03, 2007
از آن روزهای خوب حرفی بزن
نسل من یعنی آنانکه در اواخر دههی 50 و اوایل سالهای 60 متولد شدهاند با خیلی چیزها خاطره دارند. این روزها هم که گویا من عزمم را جزم کردم تا فقط نوستالوژیک باشم و لاغیر، بهانه بسیار برای آن مییابم. خاطرات بسیاری از ما با جنگ پیوندی ناگسستنی دارد و در زیر باران موشک که هر آن ممکن بود یکی از ما را نیست کند که کرد، در پناهگاهها بسر بردن و به «چاوشها» گوش کردن برای خودش حسی دارد که فقط نسل من شاید بتوانند درکش کنند. این روزها سالگرد تولد جلال الدین محمد بلخی است و شهرام ناظری هم که به تازگی به عنوان شوالیهی ادب و هنر لقب گرفته برای من یعنی مولوی خوانی. در زیر تعدادی از تصانیف و یک آواز قدیمی با صدای ناظری که بسیاری از ما با آنها خاطرات فراوان داریم را آوردم. اشعار همه از مولویست و اطلاعات دیگر را هم در کنار نام تصنیف میخوانید. در نهایت قطعه فیلمی از کنسرت گروه باباطاهر به سرپرستی و خوانندگی ی عاشق سوخته سیدخلیل عالی نژاد و اجرای تصنیف «علی بود...» را گذاشتم با شعری منسوب به مولوی. هرکار کردم تا خودم را راضی کنم و دونوازی دف مقدمه را به دلیل حجیم شدن فیلم و دردسر آپلود نیاورم، نشد که نشد.
لزومی نمیدیدم که گریزی دوباره بزنم به بیانات و فتاوی حقیقتاً نغز حضرت مستطاب محسن نامجو در باب کشدار خواندن و از ریتم انداختن شعر مولوی توسط شهرام ناظری. این قطعات تقدیم به همهی سینهچاکان و دلباختگان نظرات ایشان تا قشنگ متوجه بشوند اینچنین که خواهند شنید؛ چگونه میتوان آنها را از ریتم و وزن انداخت!
لزومی نمیدیدم که گریزی دوباره بزنم به بیانات و فتاوی حقیقتاً نغز حضرت مستطاب محسن نامجو در باب کشدار خواندن و از ریتم انداختن شعر مولوی توسط شهرام ناظری. این قطعات تقدیم به همهی سینهچاکان و دلباختگان نظرات ایشان تا قشنگ متوجه بشوند اینچنین که خواهند شنید؛ چگونه میتوان آنها را از ریتم و وزن انداخت!
- تصنیف «اندک اندک...» از آلبوم گل صد برگ. آهنگساز و سرپرست گروه: استاد جلال ذولفنون
- تصنیف «بیقرار» از آلبوم بیقرار. آهنگساز و سرپرست گروه: جلیل عندلیبی
- تصنیف «بی تو بهسر نمیشود» از آلبوم کیش مهر. آهنگساز و سرپرست گروه: جلیل عندلیبی
- تصنیف «بیا ساقی» از آلبوم شورانگیز. آهنگساز و سرپرست گروه: استاد حسین علیزاده
- آواز «یار مرا...» از آلبوم آتش در نیستان. آهنگساز و سرپرست گروه: استاد جلال ذولفنون
گروه تنبور باباطاهر به سرپرستی و خوانندگی سیدخلیل عالی نژاد
Labels: موسیقی
صحرای محشر در تهران
گوشهای از این شهر شلوغ خانهای بود در کوچهای مشجر، حوالی چهارراه قنات خیابان دولت، که میثاق بسته بودیم تا هر جمعه، صبح اول وقت، به آنجا برویم و با نفسهای پیرمرد هوایی تازه کنیم. چند سالاش را نمیدانم اما من صبح آدینه تا از کوه میآمدم پایین یک راست به آنجا میرفتم یا از خانه خودم را میرساندم. این شبها که میشد، مجلس را زنانه - مردانه میکردند. زنها همان خانه و مردها چند خانه قبلتر، منزل پسر ارشد که حالا زده و خانهی پدریاش را به هر دلیلی خراب کرده که لابد چند طبقهای بسازد برای خود یا غیر! خلاصه همیشه خراباتی بود برای خودش مجلس آن مرد. همه بودند. همه جور تیپ آدمی میآمد. حالا هم میآیند. مثل دیشب که عباس جدیدی پهلوان بود، حمید استیلی فوتبالیست بود، و آنطرفتر که رضا کیانیان با چهرهی آرامش نشسته بود. رانندههای کامیونهای بیابان در کنار چهرههای تازه از زیر گریم و بزک درآمدهی سینما مینشینند و همه سر در جیب مراقبه فرو میبرند. فرقی نمیکند چه هستی، که هستی! همه گوش میدهند به سخنان مرد که از محبت میگوید و عشق و اهل عشق. این همه تضاد را چه کسی میتواند به آرامی کنار هم بنشاند؟ همین جوان با موهای سیخ سیخی که آمده را اگر فردا صبح ببینی، شاید یکی دیگر مثل همان جوانک ریش توپی تپل که روی موتور هوندای 125 خود، پیرهن سفیدش را روی شلوار میاندازد و با چفیهای به گردن در خیابان ویراژ میدهد و حالا آمده درست پشت سر جوان اولی نشسته؛ دارد به سبک جدید امر به معروف میکند. اما او آمده و کنار افسر ارشدی از نیروی انتظامی هم نشسته. با خیالی آسوده. مأمنیست اینجا و کسی را به کسی کاری نیست. احساس خوب جایی که برای خودت هست و راحتی درآن را داری. اطمینان که تا اینجایی حتی اگر عزراییل هم بخواهد مزاحم اوقات شریفات شود میتوانی بی تشویش به او بگویی حالا وقت نداری و بعداً بیاید! این خانه همیشه برای من کارکرد صحرای محشر را داشت که بالاخره همه باید بیایند و میآیند. از درویش و زاهد گرفته تا پسرکان زیرابرو برداشته و اهل موسیقی و آواز و شعر و نوحه و مرثیه! همه هستند خلاصه. همه هستند.
واقعه - 10
یک وقتی میفهمی نماز هم قلابی بود. تلاش کردی و تن خودت را سختی دادی اما میبینی که روزه هم ناقلا قلابی از آب درآمد. حالا من نمیگویم نخوان یا نگیر. استغفرالله! اما اینها همهاش به همین درد میخورد که تو را به در خانهی ولایت برساند. نشنیدی میگویند برای اهل محبت نماز نیست؟ عبادت ندارند؟ چون به درب خانهی علی که رسیدی دیگر تمام است. همهی اینها فقط برای همین است. بعدش خلاص. علی همه را از تو میگیرد. اما وقتی هم که رسیدی به درب خانه، با ادب باشیها. از سر احتیاج بیحرمتی نکنی! درب خانه را آتش نزنی....
Labels: واقعه
Monday, October 01, 2007
واقعه - 9
عزیز من! شنیدی اما من هم میگویم که خمیر وجودت بشود. قدیمها تنور بود برای نان پختن. تنور را میدانی چهطور آماده میکنند؟ هیزمی بود که وقتی میریختند کف تنور؛ مثل نفت الو میگرفت و آتش بالا میآمد، دیوارهای تنور را داغ میکرد که نان هر دو طرفش یک اندازه بپزد. زنی بود، بچهاش هم بغلش، هماینجور داشت تنور را گرم میکرد که دید رسول خدا دارد از کوچه رد میشود. این آتش هم داشت گرگر میکرد. عرض کرد: یا رسول الله! شما فرمودی که خداوند محبتی که خلق کرده 100تاست، یکی را بین جمیع مخلوقات پخش کرده 99تای آن پیش خودش است. من هم مادرم و از این یکی، من هم نصیب بردم و مهر مادری دارم. اما این فرزند من هرچقدر هم که بد باشد حاضر نمیشوم آن را با دست خودم در تنور بیاندازم! خدا چهطور این کار را میکند؟ دیدند که رسول الله دارد گریه میکند و در حق زن دعا کردند.
پ.ن. هَيْهاتَ اَنْتَ اَكْرَمُ مِنْ اَنْ تُضَيِّعَ مَنْ رَبَّيْتَهُ اَوْ تُبْعِدَ مَنْ اَدْنَيْتَهُ اَوْ تُشَرِّدَ مَنْ اوَيْتَهُ اَوْ تُسَلِّمَ اِلَى الْبَلاءِ مَنْ كَفَيْتَهُ وَرَحِمْتَهُ. دعای کمیل.
پ.ن. هَيْهاتَ اَنْتَ اَكْرَمُ مِنْ اَنْ تُضَيِّعَ مَنْ رَبَّيْتَهُ اَوْ تُبْعِدَ مَنْ اَدْنَيْتَهُ اَوْ تُشَرِّدَ مَنْ اوَيْتَهُ اَوْ تُسَلِّمَ اِلَى الْبَلاءِ مَنْ كَفَيْتَهُ وَرَحِمْتَهُ. دعای کمیل.
Labels: واقعه
صبوحی (19) شب ضربت!
1- اگر زمان بعد از شکافته شدن سر علی در 19 رمضان سال 40 هجری درنگ نکرده باشد، این ساعات بلاشک نغمهی آسمانی شنیده شده و حالا زیر بازوان ستبر علی را گرفتهاند و به سمت خانهای میبرندش که در آن زینب این صدای جاویدان و همیشگی عدالتخواهی به انتظارش نشسته. اما امان از آن زمان که علی بخواهد بی تکیهگاه دیگری از ابتدای کوچه، راه خانهی خویش بجوید!
2- استغفرالله مِن کُلّ ذنبٍ وَ طاعةٍ!
3- ...قَالُواْ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ... سورهی یوسف. آیهی 88
Labels: صبوحی